e16

931 204 142
                                    

ووشیان اهی کشید و از مسافر خونه با بچه ی توی بغلش بیرون اومد‌.‌..

باید یه راهی پیدا میکرد...

فردا صبح... وانگجی به گوسو برمیگشت...

در هرحال...
اون رئیس قومه...

نمیتونه گوسو رو مدت طولانی بدون دلیل رها کنه...

کاش هیچ وقت این هفته تموم نمیشد...

تازه داشت از این سبک زندگی جدید لذت میبرد‌...

توی همین فکر ها بود که متوجه سر و صدایی شد‌...
اروم جلو تر رفت...

قصد نداشت به این جیغ و داد هایی که میشنید واکنشی نشون بده‌...

نه حالا که یه بچه توی بغلش بود...

اگه هوان رو با خودش نیاورده بود قطعا به طرف اون منبع صدا میرفت تا ببینه چه خبره...

اما فعلا نمیخواست دردسری درست کنه...
تو همین فکر ها بود که به یه جمعیتی که جلوی یه خونه حلقه زده بودند رسید‌...

زنی اون وسط حلقه نشسته بود و سر و وضع مناسبی نداشت و جیغ و داد میکرد ...

ووشیان با خودش فکر کرد
-پس منبع صدا اینه!

قصد داشت از بین جمعیت رد بشه و بره که صحبت های دو نفر توجه ش رو جلب کرد
-دختر بیچاره... بعد از اینکه بچشو از دست داد حالا دارن از خونش هم بیرونش میکنن؟

-اره... شوهرش گفت که نمیخوادش و طلاقش داد... خیلی مسخره س... من که میگم اون عوصی فقط میخواست اموال این دختر رو بالا بکشه و دنبال بهونه برا بیرون کردنش بود...

ووشیان اهی کشید و خواست به راهش ادامه بده...
خب... زندگیه و سختی هاش...

یه دفعه چیز دیگه ای شنید که باعث شد بدجور نطرش درمورد رفتن عوض بشه...
-اون فقط دو روزه بچه شیرخوارشو از دست داده... میترسم دیوونه بشه...

ووشیان کمی فکر کرد
دو روزه بچه ش رو از دست داده و همسرش هم طلاقش داده‌...

شاید این زن...
راه حل مشکلاتشون باشه...

کم کم جمعیت پراکنده شدند اما ووشیان با هوان توی بغلش همونجا موند...

وقتی که تقریبا همه رفتند و اون زن هم از جاش بلند شد و دست از گریه برداشت ووشیان به طرفش رفت و رو به روش ایستاد و دستمالی به طرفش گرفت و گفت
-خانم... میشه باهاتون صحبت کنم؟

#

زن خیلی اروم هوان رو نوازش کرد و لبخند کوچیکی زد و گفت
-پسر منم... تقریبا همسن این بچه بود...

ووشیان خیلی اروم سرش رو تکون داد و اجازه داد اون زن توی حال خودش باشه...
زن ادامه داد

-باورم نمیشه که توی یه چشم به هم زدن...اینطوری همه چیزمو از دست دادم...بچه م...واقعا نمیفهمم که چرا باید اینطوری...

ووشیان لبخندی زد و گفت
-این بچه هم به تازگی مادرش رو از دست داده... و ما ... همونطور که براتون توضیح دادم دنبال دایه ای میگشتیم که بتونه همراهمون به گوسو بیاد...

زن اروم سرش رو تکون داد و گفت
-واقعا تصادف جالبیه...

و بعد اروم بچه ی توی بغلش رو بوسید و گفت
-من باهاتون میام... نه به خاطر اینکه همسرم بیرونم کرده و جایی برای رفتن ندارم.... فقط برای اینکه نمیخوام این بچه...بدون مادر بزرگ بشه... میخوام که مادرش باشم...
ووشیان لبخند موذبی زد...

حس خوبی به این جمله اون زن نداشت...
اما خب... چاره چیه؟

هوان واقعا به یه مادر یا حداقل کسی احتیاج داره که بتونه سیرش کنه و مراقبش باشه..‌.

و این زن...مناسب ترین گزینه س...

ووشیان از جا بلند شد و گفت
-خب پس.... حالا که موافقید... بیاید تا شما رو به پدر این بچه معرفی کنم...

#

چیرن خیلی اروم اهی کشید و سرش رو روی میز گذاشت...

هیچ نمیفهمید که اینجا چه خبر بود...

چطوری...
چرا زود تر متوجه این نشده بود...

هیچ وقت فکرشو نمیکرد ماجرا از این قرار باشه‌...

حالا بیشتر از همیشه... از خودش.‌‌‌‌.. وانگجی و ووشیان عصبانی بود...

طبق اعتراف اون پزشک یار...
اون و همدست هاش از دو سال پیش نقشه شون رو شروع کرده بودند...

اونها از دنبال کننده های سوشه و منگ یاعو بودند پس...
بعد از کشته شدن منگ یاعو به دست شیچن... تصمیم میگیرن انتقام بگیرن...

درست زمانی که احساس میکنند که شیچن کمی بهتر شده و داره کم کم با این غم کنار میاد... با دادن یه سری دارو بهش‌‌‌... و جا به جا کردن وسایل توی هانشی و سایه ها و کار های از این دست... باعث میشن شیچن کم کم... تسلیم بشه...

اونها حتی جلو تر رفته بودند و با شیچن حرف میزدند‌...
البته... به عنوان یه سری ارواح...

طبیعتا شیچن میبایست خیلی زود حقه شون رو میفهمید ولی اون دارو هایی که بهش میدادند...
باعث میشد نتونه درست تشخیص بده‌...

و کم کم...
تصمیم بگیره که خودش رو بکشه...

اهی کشید...
البته...
شیچن بهش راجب اون صدا ها گفته بود...

کاش باور میکرد...
ای کاش واقعا...

سری تکون داد... درباره ی اون زهر هم...

اونها واقعا باور داشتند که همه بعد از پخش شدن خبر مسموم شدن شیچن به وانگجی مشکوک میشن...

و اینطوری اعتبار خاندان لان برای همیشه این لکه ننگ برادر کشی رو خواهد داشت...

اما اینها فکر نمیکردند که چیزن انقدر زود و مخفیانه ته توی قضیه رو دربیاره..‌

حالا چیرن فقط منتظر بود...
به محض برگشتن وانگجی به گوسو...
اون افراد خائن مجازات میشدند...

new lifeWhere stories live. Discover now