e28

791 190 50
                                    

جینگ یی خیلی زود وارد اتاق شد و یه راست هم به طرف هوان رفت و اونو که حالا لباس تنش بود رو از بغل ون نینگ گرفت و کمی بلندش کرد و گفت

-پس تو همون کوچولوی معروفی‌... راستی سرت چیشده فسقلی که اینطور باند پیچیش کردن؟

تمام اتاق برای چند دقیقه ای ساکت موند و بعد ووشیان گیج پرسید
-باند پیچی؟چرا...میگی سرش باند پیچیه؟ اون که...

سیژوری خیلی زود متوجه شد قضیه چیه و بلند گفت
-هی جینگ یی! واقعا نمیتونی فرق یه سربند بچگونه رو با باند تشخیص بدی؟

ووشیان که خیالش به خاطر حرف سیژوری راحت شده بود لبخندی زد و سرش رو تکون داد و به طرف میز راه افتاد و از اون طرف هم جینگ یی نگاه گیجی به سیژوری انداخت و اونم انگشتش رو روی لب هاش به معنی سکوت گذاشت....

پس جینگ یی هم تصمیم گرفت نقش بازی کنه و گفت
-آ... اره... من چقدر خنگما...
و بعد هم بچه رو بغل سیژوری داد و گفت
-بگیرش.. بهتره بغل یه خنگی مثل من نباشه!

سیژوری هم بدون هیچ مخالفتی هوان رو گرفت و بعد از اینکه رفتن چینگ یی رو  به طرف ون نینگ تماشا کرد به هوان نگاه کرد و اروم گفت
-به خیر گذشتا...

بعد هم لبخندی زد ...
هوان هم متقابلا بهش خندید‌.‌.

#

شش ماه نابینایی ووشیان خیلی زود تر از اون چیزی که انتظارش رو داشت تموم شد...

خب البته... با وجود سیژوری و ون نینگ و وانگجی که تمام مدت کنارش بودند زمان خیلی سریع میگذشت...

و بلاخره...
شب موعود فرا رسید...

ووشیان حسابی استرس داشت... اگه بیناییش رو برای همیشه از دست میداد چی؟

تا الان همه چیز خوب پیش رفته بود از الان به بعد چی؟

اهی کشید و سعی کرد به خودش مسلط باشه...
از ون نینگ پرسید
-آ-هوان خوابه؟

ون نینگ هم جواب داد
-بله... دیگه... دا...داره...میخوابه...

ووشیان اروم سری تکون داد و چشم هاش رو بست و همونجایی که نشسته بود خیلی اروم دراز کشید
دیروز تولد یک سالگی هوان بود...

و ووشیان واقعا ناراحت بود...
چیز های زیادی رو از دست داده بود...

مثل اولین قدماش...
اولین دندونی که در اورد...

و کارای بامزه ای که ون نینگ و سیژوری براش تعریف میکردند و اون فقط میتونست تصورشون کنه...
براش سوال بود که توی این شش ماه چقدر عوض شده؟

البته که هر روز یه عالم بغلش میکرد اما خب دیدنش ...
یه چیز دیگه بود...

توی همین فکر ها بود که صدای باز شدن در چینگشی رو شنید...

میدونست وانگجیه اما انقدر درگیر افکار و ناراحتی هاش بود که حس و حال بلند شدن رو نداشت...

وانگجی با سینی غذا وارد شد و ون نینگ به طرفش رفت و اروم گفت
-ها...هانگوانگ...جون... ا...ارباب وی.. یکم...نا...ناراحت هستند...

وانگجی هوم ارومی گفت و بعد هم گفت
-میتونی بری...
ون نینگ هم تعظیمی کرد و بیرون رفت....

وانگجی به طرف ووشیان رفت و سینی غذا رو روی میز کنار دست ووشیان گذاشت و گفت
-وی ینگ... وقت غذاس...

اما ووشیان جوابی نداد...
وانگجی اروم سرش رو نوازش کرد و پرسید
-میترسی؟
ووشیان اروم و ناخوداگاه جواب داد
-اره... یه جورایی...

و بعد که متوجه شد چی گفته با دستش جلوی دهنش رو گرفت...وانگجی بدون توجه به این رفتار کمکش کرد بشینه و بعد هم گفت
-یه چیزی...برات اوردم... تا حالت رو خوب کنه...

و بعد هم در ظرف رو برداشت...
ووشیان بلافاصله از بوی غذا اونو شناخت و ناباور پرسید
-این...لان ژان این سوپ دونه ی نیلوفره؟

وانگجی اروم جواب داد
-هوم...
ووشیان لبخند ارومی زد و گفت
-اوه... ممنونم بابت تلاشت ولی...

اما قبل از اینکه بتونه جمله ش رو کامل کنه وانگجی قاشقی رو توی دهنش گذاشت و گفت
-وقت غذا حرف نزن... از غذا هم عیب جویی نکن...

ووشیان قاشق رو از دهنش در اورد و سوپ توی دهنش رو مزه مزه کرد...
بلافاصله اشک توی چشم هاش جمع شد و گفت
-این... این خیلی خوبه...چجوری...؟

وانگجی لبخند کوچیکی زد و گفت
-من... کمک داشتم...

ووشیان لبخندی زد و اجازه داد اشک هاش روی گونه هاش راه بیفتند و اروم گفت
-پس...با شیجه حرف زدی... اون... ازم ناراحت نبود؟

وانگجی اروم اشک هاش رو پاک کرد و گفت
-فقط گفت باید بیشتر بهش سر بزنی...(منظورش اینه که بره سر مزارش)

ووشیان لبخندی زد و اروم گفت
-ممنونم...
وانگجی ازجاش بلند شد و کنار ووشیان نشست و اونو بغل کرد...

ووشیان هم گریه ش رو درحالی که سرش رو روی شونه ی وانگجی گذاشته بود ادامه داد...

وقتی اشک هاش تموم شد و اونها رو پاک کرد و چشم هاش رو باز کرد واقعا قافلگیر شد...

چون بیناییش برگشته بود!

new lifeWhere stories live. Discover now