e12

1K 228 82
                                    

اولین کاری که وانگجی کرد این بود که یه تخت کوچولو با دشکچه های نشستن برای برادرش کنار تخت خودشون درست کنه و در این حین هم ووشیان مقدار زیادی اب خورد تا از تندی دهنش کم کنه.‌..

دوست نداشت که وانگجی اذیت بشه و وقتی وانگجی مطمعن شد که همه چیز خوبه روی تخت رفت و این بعث شد ووشیان هم عملا به طرف تخت بدوعه...

خیلی زود لباس هاشون روی زمین افتادند و هیچ کدومشون نمیتونستند و نمیخواستند که متوقف بشن...

و تمام تلاششون رو کردند که کمترین صدای ممکن رو ایجاد کنند اما اخرش هم...

اون بچه درست توی بد ترین لحظه از خواب بیدار شد!
وانگجی و ووشیان نمیدونستند چی کار کنن...
به کارشون ادامه بدن؟

چون فقط چند دقیقه مونده بود که عملا تموم بشه.‌‌..
خب... حداقل دور اول...

ولی خب... طوری که اون بچه گریه میکرد باعث شد وانگجی خیلی اروم و با احتیاط خودش رو بیرون بکشه و به طرف برادرش بره تا ارومش کنه...

ووشیان تمام این مدت روی تخت توی همون حالت دراز کشیده بود و به وانگجی نگاه میکرد...
با خودش فکر کرد
-یعنی از این به بعد این وضع هرشبشونه؟

وانگجی درحالی که بچه رو توی بغلش گرفته بود کنار ووشیان روی تخت نشست...

ووشیان هم از جاش بلند شد و به وانگجی نگاه کرد
-چیشده؟
-گرسنه س...و فکر نکنم... تا زمانی که سیر نشده بخوابه...پس...

ووشیان اه بلندی کشید و قلتی زد...
هیچ کدوم نمیخواستند اما لحظه رویایی شون... تموم‌شده بود‌...

#

ووشیان اهی کشید و به وانگجی نگاه کرد
تقریبا نیم ساعت بود که اون بچه داشت بی وقفه گریه میکرد...

البته که گریه میکرد...
باید هرچه سریع تر یه دایه براش پیدا میکردند...

شاید بهتر بود که این یه هفته تعطیلاتشون رو ببرن یه شهر دیگه...

جایی که یه دایه برای این بچه باشه که هم بتونه بهش غدا بده و هم... تو همچین شرایطی نگه ش داره!

تو همین فکر ها بود که چشمش به طبلک افتاده روی زمین افتاد...

خب...
شاید این کمکش میکرد اروم شه‌.‌..

پس طبلک رو برداشت و همونطور که اونو توی دستش تکون میداد گفت
-هی هی... آ-هوان منو ببین... ببین اینو...

نوزاد برای چند دقیقه ای دست از گریه برداشت...
وانگجی نفس راحتی کشید و اونو طوری بغل کرد که راحت بتونه ووشیانو با طبلک توی دستش ببینه...

ووشیان هم امیدوار با سرعت بیشتری طبلک رو تکون داد و به صدا در اورد‌...
که یه اشتباه کاملا بزرگ بود...

چون این صدا باعث شد اون گریه رو از سر بگیره...

وانگجی اهی کشید و گفت
-وی ینگ... این مدت...تو کجا مونده بودی؟

ووشیان سریع جواب داد
-توی شهر گانگمین... چطور؟
وانگجی سری تکون داد و گفت
-وسایلت رو جمع کن... همین الان با بیچن میریم اونجا!

#

ووشیان خمیازه ای کشید و رو به وانگجی گفت
-من واقعا خوابم میاد... میشه بریم توی اتاق و یکم استراحت کنیم؟

وانگجی نگاهش کرد و گفت
-پس... برادر چی؟

ووشیان لبخندی زد و گفت
-اولا که... سعی کن دیگه برادر صداش نزنی...چون اون الان رسما پسرته...

وانگجی هوم ارومی گفت و سرش رو تکون داد ...
ووشیان ادامه داد
-دوما اینکه اون خانم خیلی خوب مراقبشه... بیا بریم تو اتاقمون...

مسافرخونه چی که همون موقع کنارشون رسیده بود و صحبتاشون رو از "دوما" شنیده بود سریع گفت
-البته ارباب ...دختر من به خوبی از اون بچه مراقبت میکنه...تمام این دوماه...اون بچه رو مثل پسر خودش بزرگ کرده.. بهتون اطمینان میدم...

وانگجی هنوز هم مطمعن نبود که باید کوتاه بیاد و با ووشیان به اتاقشون بره اما اخر سر... تصمیم گرفت بهشون اعتماد کنه چون... ووشیان بهشون اعتماد داشت!

خیلی زود دنبال ووشیان به اتاقشون رفت...
ووشیان یک راست به طرف تخت رفت و روش دراز کشید...

وانگجی هم به طرف ظرف اب روی میز وسط اتاق رفت و یه لیوان اب برای خودش ریخت و وقتی به طرف تخت برگشت ووشیان رو نیمه برهنه روی تخت دید...
خب البته...

هنوز برای خواب خیلی زود بود...
البته که ووشیان قصد خواب نداشت!

و قطعا...
وانگجی هم همینطور!

#

زن درحالی که نوزاد کوچولوی توی بغلش رو نوازش میکرد به طرف اتاق ووشیان و وانگجی رفت و گفت
-پسر خوب... حالا دیگه وقت خوابته چطوره بری امشبو پیش بابات بخوابی هوم؟

بچه ی توی بغلش خنده ای کرد و مشغول مکیدن دستش شد...

زن هم خندید و سرش رو نوازش کرد و همونطور که دست اون بچه رو از دهنش در می اورد اماده بود که در بزنه ...
که صداهای پشت در باعث شد خشکش بزنه..‌

بعد از چند دقیقه به بچه ی توی بغلش نگاه کرد و گفت
-فکر کنم... بهتره امشبو پیش خاله بمونی عزیزم ...

و بعد با بیش ترین سرعتی که میتونست به طرف اتاق خودش دویید...

new lifeWhere stories live. Discover now