هوان و تاعو یه گوشه نشسته بودند و به شمشیر بازی مینگجو و یی فان نگاه میکردند...
قطعا دوتا تیکه چوب شمشیرشون بود و برای مینگجویی که همین حالاش هم با یه صابر واقعی تمرین میکرد خیلی مبارزه ی مسخره ای بود...
ولی خب از هیچی که بهتر بود...
بعد از یه مدت یی فان دوباره زمین خورد و مینگجو هم شونه ای بالا انداخت-من بهت اسون گرفتم! بازم باختی!خیلی بازی مسخره ایه!
تاعو به طرف یی فان دویید د کمکش کرد بلند شه...
بعد هم لباس یی فان رو تکوند...یی فان اروم جلوش رو گرفت و گفت
-دستت کثیف میشه... خودم انجامش میدم...بعد هم درحالی که لباسش رو می تکوند جواب داد
-این بازی خوب نیست... حق باتوعه! اما دلیلش اینه که اینا شمشیرای واقعی نیستن! مربی اجازه نمیده شمشیرامونو از زمین تمرین خارج کنیم!مینگجو سری تکون داد و گفت
-خب بیاین بریم بیرون و یکی پیدا کنیم!ییفان گیج نگاهش کرد...
مینگجو توضیح داد
-اومدنی دیدم یه جا شمشیر کوچیک میفروخت!یی فان چشم چرخوند
-عمرا! شماها هنوز بچه این! نمیشه بریم بیرون!یه دفعه متوجه شد که تاعو سرش رو پایین انداخته و به زمین نگاه میکنه...
شیچن به طرفش رفت و اروم سرش رو ناز کرد...
یی فان اهی کشید و گفت
-در هرحال... نمیتونیم بریم بیرون...مامورای دروازه نمیذارن بریم...مگه اینکه راه دیگه ای باشه...هوان نمیخواست چیزی بگه...
اما با دیدن اشک های تاعو که اروم و بی صدا از چشم هاش پایین می افتادند تصمیم گرفت که بگه...دو ماه پیش مادر تاعو رو از مقر ابر بیرون برده بودند...
هیچ کس نمیدونست قضیه چیه...ولی خب...
میدونستند اون توی گوسوعه...اگه میرفتن بیرون...
احتمالا تاعو دوباره میتونست مادرش رو ببینه...پس گفت
-من... یه...یه راه مخفی میشناسم...
یی فان و مینگجو و تاعو بهش زل زدند...تاعو به طرفش دویید و دستش رو گرفت
-واقعا...واقعا میشه رفت بیرون؟هوان لبخند کوچیکی زد و گفت
-اره.. ولی باید زودی برگردیما...همه موافقط کردند و دنبال هوان راه افتادند
قطعا این یه ماجرا جویی جالب بود#
مرد اهی کشید و روی زمین نشست و گفت
-چقدر دیگه باید اینجا صبر کنیم؟ هیچ راهی برای ورود به گوسو وجود نداره!رفیقش سری تکون داد و گفت
-میدونم... اما ما باید یه جوری.. طوری که کسی نفهمه وارد گوسو بشیم... درغیر این صورت نمیتونیم اون بچه رو بکشیم و انتقاممون رو کامل کنیم!همون موقع صدایی رو شنیدند...
چند تا بچه درحال بیرون اومدن از پیچک ها بودند....
پس بین این ها یه شکاف وجود داشت!با این جال از جاشون تکون نخوردند...
نمیتونستند ریسک کنن و اون بچه ها ببیننشون...
باید بعد از رفتنشون یه جوری از بین اون شاخه ها وارد میشدن...یه دفعه هردوشون چیزی شنیدن...
یکی از بچه ها گفت
-هی لان هوان... واقعا راه خوبی بود!دو نفر به هم نگاه کردند...
لان هوان!
این واقعا عالی بود...انگار این بار...
واقعا خوش شانس بودند...پس اروم دنبال بچه ها رفتند...
یه جای خلوت...
تمومش میکردند...چهار تا بچه... مگه چقدر میتونن قوی باشن؟
#
مینگجو به یی فان و تاعو که جلو تر حرکت میکردند و دست همدیگه رو گرفته بودند نگاه کرد و با خودش فکر کرد
خیلی خوب میشد اگه اون هم دست هوان رو میگرفت...
برای همین اروم دستش رو به طرف دست هوان برد تا لمسش کنه همون موقع صدایی از پشت سرشون گفت
-هی بچه ها.. اینجا چی کار میکنید؟چهار نفرشون برگشتند و دو نفر با لباس های سیاه رو جلوشون دیدند...
خوب... همه اونقدر بزرگ بودند که بدونن چه خبره پس...
همگی شروع به دوییدن کردند...مینگجو خیلی سریع خنجری که همیشه همراش بود رو در اورد و یی فان هم تکه چوبی برداشت..
وقتی اونها محاصره شون کردند...مینگجو موفق شد خنجر رو توی پای یکیشون فرو کنه و بعد به طرف مقر ابر بدوعه...
باید کمک میاورد!نمیتونست به تنهایی از پسش بربیاد...
#
وقتی وانگجی و چند تا از شاگرد ها ی تعلیم دیده همراه مینگجو به اون قسمت رسیدند...
با منظره ی دردناکی رو به رو شدند...
سه تا بچه با لباس هایی که با خون قرمز شده بود روی زمین دراز کشیده بودند...وانگجی به طرف هوان دویید و بغلش کرد و نبضش رو چک کرد...
وقتی متوجه شد که هنوز میزنه نفس راحتی کشید و بلافاصله به طرف مقر ابر رفت
باید هوان رو نجات میداددو شاگرد دیگه هم نبض دوتا بچه ی دیگه رو چک کردند و بعد به هم نگاهی انداختند...
واقعا شانس اورده بودند...زخم هردوشون بدجور عمیق بود
باید اونها رو هم خیلی سریع به مقر ابر برمیگردوندند...ولی...
یه جورایی دلشون نمی اومد ...دست این دوتا بچه رو از هم جدا کنن...هردوشون...
تا اخر... کنار هم بودند...
و دست همو ول نکرده بودند...
BINABASA MO ANG
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!