ووشیان پشت میز نشسته بود و درحال نوشتن چیزی روی کاغذ بود...
لان چیرن این روزا بدجور با دادن ماموریت های رو نویسی اونو مشغول کرده بود...
و ووشیان هم دقیقا نمیفهمید چرا این کارا بهش سپرده شده...
چون تقریبا صدها شاگرد بودند که برای رو نویسی این کتاب های کلفت سر و دست میشکستند اما نه...
چیرن اونو مسیول کرده بود و وانگجی هم گفته بود که توی این یه مورد نمیتونه کاری کنه...این رو نویسی ها تنبیه نبود...
اگه قرار بود تنبیه بشه که به خاطر قانون شکنی هاش باید تا اخر عمر رونویسی میکرد!این رونویسی ها صرفا برای احیای نسخه های قدیمی کتاب های توی کتابخونه بود تا نسل های اینده هم بتونن کتاب ها رو بخونن...
اهی کشید...
واقعا خسته کننده بود...توی همین فکر ها بود که دست های کوچولویی چشم هاش رو پوشوندند...
لبخندی زد و گفت
-اوه خدای من این کی میتونه باشه؟ من از کجا باید حدس بزنم؟ تا حدس هم نزنم که چشم هام رو باز نمیکنه و نمیتونم وظایفی که لان چیرن بهم داده رو تموم کنم!صدای خنده ی اروم صاحب دست ها باعث شد لبخند روی لب های ووشیان بزرگ تر شه...
اروم دستش رو حرکت داد و کمر اون بچه رو گرفت رو اونو توی بغلش کشید و مشغول قلقلک دادنش شد...
صدای جیغ و خنده های هردوشون هانشی رو پر کرده بود...وانگجی هم اروم در هانشی رو باز کرد و وارد شد و بلافاصله با شنیدن تین صداها لبخندی زد...
جلو تر اومد و گفت
-انگار داره بهتون خوش میگذره...ووشیان دست از قلقلک دادن پسر چهار ساله ش برداشت و به وانگجی نگاه کرد و با خنده گفت
-حسودیت شد؟هوان از بغل ووشیان بیرون اومد و به طرف وانگجی دویید...
وانگجی هم روی دو زانو نشست و دست هاش رو از هم باز کرد و اونو توی بغلش گرفت
هوان محکم وانگجی رو بعل کرد و گفت
-باباجی حسودی کال بدیه!وانگجی اروم اونو از خودش فاصله داد و گفت
-کار...
هوان هم اوخ ارومی گفت و خندید...وانگجی اونو روی زمین نشوند و به طرف ووشیان رفت و سرش رو بوسید...
هوان هم از جاش بلند شد و به طرفشون رفت و به برگه ای که ووشیان روش رونویسی میکرد نگاه کرد و گفت
-باباشی! اینجا رو ایشتباه نوشتی!ووشیان و وانگجی به هوان نگاه کردند و خندیدند...
خب ... البته که اون فقط داشت حرفای شب قبل وانگجی رو تکرار میکرد....اما خب تصمیم گرفتن تو بازی کوچولوش شرکت کنند..
پس وانگجی کنارش نشست و به برگه ی ووشیان نگاه کرد و رو به هوان گفت
-اشتباه...هوان خندید و با سختی گفت
-ایش...تباه!وانگجی اروم سرش رو به معنی نه تکون داد و کمکش کرد تا درست تلفظ کنه و بعد پرسید
-خب... باباشی کجا رو اشتباه نوشته؟هوان با کلنه های روی صفحه نگاه کرد و بعد روی یکیشون دست گذاشت...
وانگجی به کلمه نگاه کرد...حق با هوان بود... ووشیان واقعا اون کلمه رو با یه اشتباه کوچیک نوشته بود..
یه حرکت اضافه گذاشته بود...
ووشیان و وانگجی به هم نگاه کردند و بعد خیلی اروم سر تکون دادند...البته که همینطور شانسی دستش رو روی این حرف گذاشته!
اما وانگجی تصمیم گرفت امتحان گنه پس پرسید
-میتونی بگی توی کجاش اشتباه کرده؟هوان دقیقا انگشتش رو روی اون حرکت اشتباه گذاشت...
وانگجی و ووشیان برای چند ثانیه نفس هاشون رو حبس کردند...ووشیان کاغذ و قلمی به هوان داد و گفت
-آ-هوان... میتونی درستش رو برام بنویسی؟
هوان خندید و گفت
-باجه... اوخ... باشه!و بعد به وانگجی نگاه کرد اما وقتی وانگجی چیزی نگفت کاغد رو روی میز که به سختی تا کمرش میرسید گذاشت و همونطور که ایستاده بود شروع به نوشتن کرد
بدون اینکه حتی نیم نگاهی هم به کلمه بندازه...وانگجی و ووشیان به هم نگاه کردند...
ووشیان اروم به طرف وانگجی رفت و خیلی اروم گفت
-ممکنه دانشی که توی زندگی قبلیش داشته رو هنوز هم داشته باشه؟وانگجی نگاهش کرد و اروم جواب داد
-احتمالا.. اما بذار مطمعن بشیم...وانگجی متن های سختی رو جلوی هوان گذاشت و ازش خواست که بخونه...
وقتی بدون هیچ مشکلی... بجز توی تلفظ حروف همه رو خوند وانگجی و ووشیان با نگاهشون به همدیگه تایید کردند که حدسشون درسته...
لان هوان کوچولو قطعا با تمام دانش علمی زندگی قبلیش... حداقل توی خوندن و نوشتن متولد شده بود..
اما سوال اینجاس...
اگه اون این دانش ها رو داره...دیگه چه چیز هایی رو از زندگی قبلیش به یاد میاره؟
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!