ووشیان پشت سر جینگ یی و سیژوری وارد سالن شد...
مراسم هنوز شروع نشده بود...
ووشیان نگاهی به تزیینات اتاق انداخت و پوزخندی زد...
واقعا جالب بود...
لان چیرن برای مراسم ازدواج اون و وانگجی حتی حاظر هم نشده بود و حالا برای اون دختر همچین چیزی رو ترتیب داده بود!خیلی جالب بود...
تو همین فکر ها بود که نوزاد توی بغلش غر غری کرد و بیدار شد و با بغض به اطرافش نگاه کرد...
ووشیان اروم اونو توی بغلش تکون داد و گفت
-تو هم از اینجا خوشت نیومد نه؟ اما لطفا اروم باش...نمیخوام این نمایش قبل از شروعش خراب بشه...جینگ یی به طرفش برگشت و گفت
-نگفتی... این بچه دقیقا چیه ؟
ووشیان نگاهش کرد و گفت
-اوم... یه انسانه؟جینگ یی چشم چرخوند
-اونو که میبینم... منظورم اینه که...ووشیان نذاشت حرفش تموم بشه گفت
-این کوچولو... پسر هانگوانگ -جونتونه!بعد از این حرف ووشیان ...سیزوری هم به طرفشون برگشت و گفت
-ولی... این... چطور.. ام... تبریک میگم ارباب وی؟ووشیان خندید
-چی دارین میگین! من که مامانش نیستم... ولی خب.. ممنون...جینگ یی سریع گفت
-هی... اگه هانگوانگ -جون بچه داره پس... این مراسم برای چیه؟ووشیان نیشخندی زد
-دقیقا!همون موقع لان چیرن جلو اومد تا اعلام کنه که مراسم شروع شده و ووشیان هم خیلی اروم از بین میهمان ها جلو اومد و جلوی لان چیرن ایستاد و گفت
-به نظر خیلی به موقع رسیدم...لان چیرن با اخم به ووشیان و بچه ای که توی بغلش گرفته بود نگاه کرد
-وی ووشیان! از این سالن برو بیرون! تو اینجا جایی نداری!ووشیان خندید
-اوه جدا؟! من نمیتونم تو مراسم ازدواج همسرم باشم؟ اوه راستی... هدف این مراسم دقیقا چیه ؟ تا اونجایی که من میدونم قوم لان اجازه چند همسری نمیده!لان چیرن پوزخندی زد
-بله... اگه اون همسر اول بتونه بچه دار بشه... وانگجی قراره به زودی رئیس خاندان بشه پس...ووشیان نذاشت حرف چیرن تموم شه گفت
-پس قضیه اینه؟ خب فکر کنم شما یه نفرو از قلم انداختینو به بچه ی توی بغلش اشاره کرد
چیرن با حرص چشم هاش رو چرخوند
-وی ووشیان! زود تر گورت رو گم کن و این بچه رو هم به پدر و مادرش پس بده!ووشیان خندید
-خیلخوب...و به طرف وانگجی که یه گوشه ایستاده بود و تازه نقشه ی ووشیان رو فهمیده بود رفت و بچه رو به وانگجی داد...
چیرن با عصبانیت داد زد
-این چه معنی ای میده وی ووشیان؟!ووشیان شونه ای بالا انداخت و گفت
-قبل از تمام این ماجراها... من و وانگجی تصمیم گرفتیم که بچه ای داشته باشیم ...پس با مشورت تصمیم گرفتیم از خانمی درخواست کنیم که یه بچه برامون دنیا بیاره و همونطور که میبینید این بچه الان اینجاست...
چیرن خواست چیزی بگه که یکی از بزرگان خاندان خطاب به وانگجی پرسید
-حقیقت داره؟وانگجی نفس عمیق ارومی کشید و جواب داد
-بله...چیرن پوزخندی زد و بعد از این که پچ پچ همه اروم شد گفت
-میدونی که دروغ گفتن مجازات داره وانگجی! همین الان اون بچه رو بیار اینجا!و بعد به یکی از شاگرد ها اشاره کرد و اون هم با عجله بیرون رفت...
وانگجی به ووشیان نگاهی انداخت و بعد اروم به طرف چیرن راه افتاد...
چیرن بچه رو از بغل وانگجی گرفت و بهش نگاه کرد و اروم اب دهنش رو قورت داد..
شباهت اون بچه به وانگجی... غیر قابل انکار بود...
اما چیرن به خودش مسلط باقی موند...
خیلی زود شاگرد با دوتا ظرف..یه خنجر و دوتا تکه ستگ برگشت
چیرن به ووشیان نگاه کرد و گفت
-امتحانش میکنیم... اگه این بچه از خون خاندان لان و هم خون وانگجی باشه این سنگ اونو نشون میده و اگه نباشه وی ووشیان تو برای همیشه از مقر ابر بیرون انداخته میشی و وانگجی تو هم ازش جدا میشی و با بانویی که مورد نظر ماست ازدواج میکنی!هردوتون... اینو قبول میکنید؟! اگرنه... همین الان به دروغی که گفتید اعتراف کنید و بیست شلاق رو دریافت کنید!
وانگجی به چهره ی مطمعن ووشیان نگاهی انداخت و همزمان با ووشیان گفت
-قبول میکنیم...چیرن مچ دست اون بچه رو برید و خون اون بچه رو درحالی که اون توی بغلش به خاطر درد گریه میکرد رو توی ظرف ریخت و بعد بچه رو به یکی از شاگرد ها داد تا زخمش رو ببنده و ارومش کنه...
چیرن به وانگجی گفت
-حالا نوبت توعه!وانگجی هم جلو اومد و با خنجر دست خودش رو برید و از خون خودش توی ظرف ریخت...
چیرن دوتیکه سنگ رو داخل دو ظرف انداخت و بعد از چند دقیقه...رنگ هر دو تکه سنگ تغییر کرد..
اما باز همرنگ هم بودند..چیرن یه قدم عقب رفت و زیر لب گفت
-امکان نداره...ووشیان به خاطر واکنش چیرن پوزخندی زد و گفت
-به نظر میاد ادعای ما درسته... خب پس...به طرف بقیه چرخید و گفت
-فکر نکنم دیگه نیازی به ادامه ی این مراسم باشه... همه میتونن به اقامتگاه هاشون برگردند...و بعد هم به طرف اون شاگرد رفت و بچه رو از بغلش گرفت و اروم نوازشش کرد تا اروم بشه ...
بعد رو به لان چیرن پرسید
-توی گوسو کسی نیست که بتونه دایه ی این بچه بشه نه؟ پس من... میرم تا یه نفر رو پیدا کنم و با خودم به چینگشی بیارم...و بعد از کنار وانگجی که داشت به طرفش می اومد بدون کوچیک ترین توجه ای بهش رد شد و از سالن مراسم خارج شد
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!