ووشیان برگه رو بار ها و بار ها خوند...بعد اروم سرش رو بلند کرد و خطاب به نیه هوایسانگ که مشغول وارسی بادبزن توی دستش بود
-مطمعنی که این... این تلسم... جواب میده؟هوایسانگ بادبزن رو باز کرد و اونو جلوی صورتش گرفت
-من مطمعن نیستم... برای همین گفتم... اول امتحانش کنی...و بعد بیای و چیزی که ازت خواستمو انجام بدی!ووشیان دوباره به برگه ها نگاه کرد...
این تلسم انرژی روحانی زیادی میخواست...ارزشش رو داشت؟
معلومه که داشت!
سرش رو بلند کرد
-قبول میکنم... ولی همونطور که خودت گفتی... ممکنه کار نکنه...پس اگه کار نکرد؟هوایسانگ شونه ای بالا انداخت
-فقط تلسم رو برش گردون...و بعد همونطور که بادبزنش رو جلوی صورتش گرفته بود بیرون رفت...
ووشیان دوباره به برگه تلسم خیره شد و همزمان با خروجش از عمارت نیه به چند روز پیش فکر کرد...
وقتی که...
فلش بک
ووشیان مثل هر روز بی حوصله سرجاش توی چینگشی نشسته بود...
حوصله ش بدجوری سر رفته بود...
با وجود گذشت ۵ سال از ازدواجش با لان وانگجی... دیگه جایی نبود که توی گوسو اونو ندیده باشه...
مخصوصا توی چینگشی... پس...
حوصله ش سر رفته بود...
از اونجایی که هوا هم سرد شده بود وانگجی بهش اجازه نمیداد به دیدن خرگوش ها بره پس...
آهی کشید و رو زمین ولو شد...
یه دفعه فکری به سرش زد...حالا که وانگجی سر کلاس تدریسش به شاگردای جوان بود...
ووشیان به سرش زد که سر به سر یه فرد جدید بزاره...
کسی که تقریبا بهش نزدیک باشه و از شوخیاش هم ناراحت نشه...خب..
قربانی واضحه که کیه نه؟ووشیان خیلی سریع و سرخوش از فکرش ازجاش بلند شد و بعد از پوشیدن ردا ی گرمش راهی هانشی شد...
توی مسیرش تا هانشی کسی رو ندید و در نتیجه حسابی فکرش باز شد که باید چه شوخی ای با برادر همسرش انجام بده...
وقتی به هانشی رسید بدون در زدن در رو باز کرد و داخل شد...
اروم وارد شد و یه دفعه شخصی رو پشت میز لان شیچن درحالی که مطمعن بود خودشه به طرف اون شخص رفت و بچه خرگوشی که پیدا کرده بود رو دوی سرش گذاشت
که این باعث شد وقتی بچه خرگوش سرش رو پایین بیاره و توی چشم های شخصی که روش نشسته زل بزنه داد کوتاه اون شخص بلند شه و از ترس روی زمین بیفته!
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!