مینگجو خیلی اروم از دیوار بالا رفت و از همون راهی که رفته بود برگشت...
نمیفهمید چرا دوستش باهاش قهر کرده...
چرا واقعا؟اونا که دیروز کلی با هم دوست بودن...
دلش میخواست گریه کنه...اما یه حسی بهش میگفت که حق نداره!
پس پیش پدرش برگشت...اون حتما بهتر میدونست باید چی کار کنه...
نه؟#
ووشیان به هوان نگاه کرد که از وقتی دوباره به هانشی برگشته بودند به در پشتی زل زده بود و توی خودش بود...
اروم از جاش بلند شد و به طرفش رفت و سرش رو نوازش کرد-آ-هوان... از اینکه باهاش قهر کردی... ناراحتی؟
هوان اروم سرش رو برگردوند و نگاهش کرد...-نه...من... اون...اون خیلی بی ادب بود... من نباید اصلا باهاش دوست بشم... معذرت میخوام...
ووشیان جلو تر رفت و سرش رو نوازش کرد...
باید یه جوری حواس هوان رو پرت میکرد..
اما قبل از اینکه چیزی بگه هوان گفت-مینگجو دیروز خیلی بچه خوبی بود... من... حس خوبی داشتم وقتی باهاش بازی میکردم...
این حرف هوان مثل یه شوک برای ووشیان بود...
خب... البته که هوان حس خوبی به مینگجو داشت اونها... توی زندگی قبلی با هم دوست بودن!و این احتمالا...
تاثیراتی توی زندگی فعلیشون داشت...نفس عمیقی کشید و خیلی سریع به خودش مسلط شد و گفت
-آ-هوان... بیا دیگه درباره اون حرف نزنیم؟ اوم...بیا.. میخوام یه چیزی رو امتحان کنم...هوان گیج نگاهش کرد که ووشیان به اتاق خوابش رفت و با یه ربان سفید و شونه بیرون اومد و گفت
-بیا اینجا... میخوام موهاتو ببافم...#
نشست بین قبایل زود تر از انتظار تموم شد و همه به خونه هاشون برگشتند...و وانگجی واقعا خوشحال بود که این خطر از بیخ گوششون رد شده...
اما اون و ووشیان به خوبی میدونستند...
به هیچ وجه نمیتونن هوان و مینگجو رو زیاد از هم دور نگه دارن...با اینحال...
وانگجی همچنان هم نمیخواست تا جایی که ممکنه برادرش دوباره با نیه مینگجو دوست بشه...
در هرحال... از همون بچگی هم از مینگجو خوشش نمی اومد..
به علاوه! هوان همین الانشم دوتا دوست خوب داشت...
یی فان و تاعو ...اونها همین الان بیشتر وقتشون رو کنار هم بودند... ولی خب چه عیبی داشت؟ اونها دوستان خوبی بودند... برعکس نیه مینگجو!
وانگجی توی همین فکر ها بود که ووشیان اروم وارد اتاق شد...
وقتی چهرهی متفکر وانگجی رو دید خیلی اروم کنارش نشست و گونه ش رو بوسید و اروم گفت
-به چی فکر میکنی لان ژان؟وانگجی نفسش رو با فوت بیرون داد و به ووشیان نگاه کرد و گفت
-به زودی...یه نشست دیگه بین قبایل صورت میگیره... ولی برخلاف هرسال که جاش عوض میشه... امسال دوباره مثل سال قبل توی گوسو برگذار میشه...ووشیان اوه ارومی گفت و حرف وانگجی رو ادامه داد
-من... حس میکنم این نقشه باشه...
وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد...ووشیان ادامه داد
-اگه نشست بین قبایل هرجای دیگه ای جز گوسو باشه... من و آ-هوان تو گوسو میمونیم... پس دیگه مینگجو نمیتونه با هوان برخورد کنه....وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-نمیدونم باید چی کار کنم...ووشیان شونه ای بالا انداخت
-همون کار پارسال... توی هانشی میمونیم....
وانگجی نگاهش کرد و لبخندی زد...ووشیان هم جلو تر رفت و بوسه ای روی لب های وانگجی کاشت و گفت
-آ-هوان هم امسال اگاه تره...فکر نمیکنم بخواد با مینگجو دوست شه...وانگجی اروم گفت
-امیدوارم...همون لحظع هوان اروم در اتاق ووشیان و وانگجی توی هانشی رو باز کرد و وارد شد و پرسید
-بابا-شی...من تکالیفمو انجام دادم حالا میتونم برم بازی؟ووشیان سری تکون داد
-حتما! برو خوش بگذره...هوان اروم در رو بست و بیرون رفت...
ووشیان نفس عمیقی کشید و گفت
-هعی...بچه ها چقدر زود بزرگ میشن!
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!