وانگجی اروم وارد اتاق شد و هوان رو روی تختش خوابوند...
ووشیان به طرفش برگشت و با لحن دلخوری گفت
-چرا انقدر دیر کردی لان ژان؟وانگجی به طرفش رفت و کنارش نشست و به لباس هاش نگاه کرد...
علاوه بر غذایی که روش ریخته شده بود یکمم خونی بود...
جواب داد
-داشت خوابش میرفت... صبر کردم تا خوابش سنگین بشه... خوشحالم که غذات رو خوردی...ووشیان لبخند کوچیکی زد
-اره ... اما حسابی هم کثیف کاری کردم...وانگجی سری تکون داد و گفت
-بیا بریم حموم...
ووشیان سربع جواب داد
-ولی... نمیتونیم آ-هوان رو تنها بذاریم... مگه نه؟ تلزه... من تازه غدا خوردم و تو هم هنوز هیچی نخوردی...وانگجی بلندش کرد و گفت
-یه دوش کوتاه مشکلی ایجاد نمیکنه... هوان هم خوابه...
ووشیان سری تکون داد
-باشه پس.. راهنماییم کن...#
بعد از اینکه از حمام برگشتند ووشیان روی تخت دراز کشید و وانگجی هم کنارش روی تخت نشست...
کمی فکرش مشغول بود
ووشیان خیلی راحت متوجه این موضوع شد
پس پرسید
-لان ژان... چی شده؟وانگجی اروم جواب داد
-این اثر تلسم.. تا شیش ماهه... درسته؟ووشیان اروم دستش رو دراز کرد و دنبال دست وانگجی گشت و وقتی بلاخره پیداش کرد اونو محکم گرفت و گفت
-البته! مطمعن باش!البته که خودشم مطمعن نبود...
وانگجی اهی کشید...
یعد اروم سر ووشیان رو نوازش کرد ....
ووشیان لبخندی زد ولی با حرفی که وانگجی زد لبخندش کم کم محو شد-داشتم فکر میکردم... این مدت رو به چینگشی برگردی...
ووشیان بعد از چند دقیقه سکوت اروم و با صدای ضعیف گفت
-ازم... عصبانی ای؟وانگجی اروم اما محکم جواب داد
-نه! معلومه که نه! یعنی خب..یکم هستم چون باهام صحبت نکردی ولی... قضیه این نیست...فقط اینکه من رهبر قومم... از صبح تا شب یه عالمه وظایف سرم ریخته... که باید بهشون رسیدگی کنم...
پس نمیتونم کنار تو و هوان باشم.... قصد دارم تو و هوان رو اونجا بفرستم... همراه ون نینگ... تا این مدت رو کنارت باشه... البته... هرشب میام پیشت و اونجا میمونم... مثل قبل تر که اونجا زندگی میکردیم...
ووشیان اهی کشید و گفت
-خب... اگه اینطوره چرا خودتو اذیت میکنی؟ چرا به ون نینگ نگیم که بیاد اینجا؟وانگجی اهی کشید و سر ووشیان رو نوازش کرد و گفت
-دوتا دلیل دارم...اول اینکه... ون نینگ نمیتونه وارد هانشی بشه...بنای اینجا... طوری طراحی شده که هیچ موجود شیطانی ای نمیتونه واردش بشه...
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!