ووشیان هم چند ثانیه بعد با تحلیل حرف وانگجی از جاش بلند شد و به طرف تخت هوان رفت...
اما با چیزی که دید درست مثل وانگجی خشکش زد...
تخت خالی بود!
برای چند دقیقه هیچ کدوم نمیدونستند که باید چی بگن یا چه واکنشی نشون بدند...
تا اینکه بلاخره ووشیان چیزی به ذهنش رسید...
با اینکه منطقی نبود اما بازم یه ایده بود...
-شاید... دایه ش اومده و بردتش...وانگجی نگاهش کرد و چیزی نگفت...
اما توی نگاهش خیلی حرفا بود..."هیچ کس حق نداره نصف شب و مخصوصا بدون کسب اجازه وارد هانشی بشه!" یا" هانشی معمولا یه نگهبان داره تا کسی نتونه به رهبر خاندان صدمه بزنه " یا " چطور ممکنه کسی وارد هانشی بشه بدون اینکه وانگجی و ووشیان حظورش رو احساس کنند و بیدار بشن؟"
اما در هرحال... هوان به زور میتونست چهار دست و پا راه بره و خودش رو بلند کنه و بایسته...
در حالتی غیر از اینکه کسی اونو جا به جا کرده نمیتونه از تخت کوچیکش بیرون اومده باشه...
پس وانگجی بلاخره گفت
-میرم به چینگشی تا بفهمم...و بیرون رفت...
ووشیان هم نفس عمیقی کشید و سر جاش نشست...
فکر کرد...اگه اینی که گفته درست نباشه و هوان اصلا از هانگشی خارج نشده احتمالا یه جایی همین اطرافه...
اصلا شاید از تختش یه جوری اومده پایین و داره برای خودش یه جایی همین اطراف میگرده!
پس شروع به گشتن کرد...
اما بعد از حدود نیم ساعت ... هیچ چیزی پیدا نکرد و وانگجی هم برگشت ...درحالی که صورتش بدجوری رنگ پریده بود و به زور گفت
-دایه هم... نیست...#
خیلی زود تیم جست و جویی برای پیداکردنشون تشکیل شد و همه جای مقر ابر و گوسو رو گشتند...
اون زن نمیتونست زیاد دور شده باشه...
و خیلی زود اونها رو پیدا کردند...
توی یه مسافرخونه خارج از گوسو...درحالی که تلاش میکرد یه دست لباس بچه بخره...
زن فروشنده فرم گوسو لان رو تن بچه دیده بود و در نتیجه... خیلی زود همه رو خبر کرد...
خیال وانگجی نمیتونست راحت تر از اون لحظه ای باشه که بچه رو بهش برگردوندند و اونو توی بغلش گرفت...
هوان هم همینطور بود...به محض اینکه اون تعلیم یافته اونو به وانگجی داد دست از گریه برداشت و شروع به حرف زدن (در اورن صدا از خودش )کرد...
وانگجی لبخندی زد و اروم سرش رو بوسید...
خیلی زود همه به مقر ابر برگشتند و ووشیان که از جمله افرادی بود که داخل مقر ابر دنبال اون زن و مخفیگاهش میگشت خودش رو بهشون رسوند...
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!