ارزشش رو داشت؟
خب... شاید ... یه راه بهتری هم بود...
از جاش بلند شد...
نباید وقتو طلف میکرد!توی یه نامه خیلی کوتاه نقشه ش رو برای وانگجی توضیح داد و نامه رو فرستاد...
خودش هم اماده شد...
باید به گوسو برمیگشت...
همراه پسر کوچولوش!#
وانگجی وقتی نامه ی ووشیان رو گرفت...
متوجه شد که دیگه نمیتونه متوقفش کنه ...فقط امیدوار بود با دیدن این مراسم مسخره ای که عموش ترتیب داده دچار سو تفاهم نشه...
نفس عمیقی کشید...
خیلی دوست داشت عموش رو متوقف کنه اما انگار اون توقف ناپذیره...نفس عمیقی کشید و به یک ماه پیش فکر کرد...
روزی که عموش این بازی مسخره رو شروع کردفلش بک
وانگجی از لحظه ای که بیدار شد متوجه شد که یه چیزی درست نیست اما وقتی از چینگشی بیرون اومد مطمعن شد...
چون لان چیرن و چند نفر از بزرگان قوم لان منتظرش بودند...
با وجود اینکه وانگجی حدس میزد چی کارش دارن و کوچیک ترین علاقه ای به صحبت باهاشون نداشت اما چاره ای جز دنبال کردن و صحبت باهاشون نداشت...
هرچی نباشه اونها بزرگتر های قوم هستند و باید بهشون احترام میذاشت!
پس خیلی اروم اونها رو تا سالن اصلی دنبال کرد و رو به روشون نشست ...
چیرن کسی بود که صحبت رو شروع کرد
-وانگجی... فکر میکنم خوب میدونی که برای چی اینجایی...وانگجی اروم جواب داد
-نمیدونم عمو...
به جای چیرن یکی از بزرگان گفت-بسیارخب... پس توضیح میدیم... تو تنها فردی هستی که شایستگی ریاست قوم رو داره... ولی... یه مشکل بزرگ این وسط هست...خودت میتونی بگی؟
وانگجی اروم جواب داد
-من... همسری ندارم که مورد تایید شما باشه...چیرن جواب داد
-مساله همسرت نیست...
اهی کشید و ادامه داد-البته که اون وی ووشیان هیچ وقت مورد تایید ما نبوده و نخواهد بود اما قوانین قوم ممنوعیتی برای ازدواج با یک نفر همجنس نداره پس... مساله اون نیست...
وانگجی پرسید
-پس... مشکل چیه؟یکی دیگه از بزرگان جواب داد
-تو فرزندی نداری لان جوان... به علاوه... خیشاوند خونی زنده ای هم نداری پس... اگه به طور ناگهانی بمیری... قوم هیچ رهبری نخواهد داشت...وانگجی اخمی کرد...
دیگه کاملا واضح بود ازش چی میخوان اما با این حال پرسید-خب... پس در اینصورت... از من چی میخواید؟
لان چیرن جواب داد
-ازت میخوایم دختری رو به عنوان معشوقه ت انتخاب کنی... باهاش رابطه داشته باشی و ازش بچه دار بشی...وانگجی عصبانی بود... اما نمیتونست با لحن بدی در حظور بزرگتر ها صحبت کنه...
پس ارامش خودش رو حفظ کرد و گفت
-من... این کار رو نمیکنم...چیرن و چند تا از بزرگان نفس عمیقی کشیدند و چیزی به هم گفتند...
و یکی از بزرگان گفت
-این یه درخواست نبود! تا یک ماه دیگه اگه خودت کسی رو انتخاب نکنی... خودمون یکی رو برات انتخاب میکنیم...وانگجی کمی جا خورد اما نشون نداد...
البته...
اونها طبق قوانین قوم همچین حقی داشتند...که برای رئیس قوم اینده درصورتی که همسرش توانایی فرزند اوری نداشت معشوقه یا همسر جایگزین انتخاب کنند...
پس...
نمیتونست اعتراضی بکنه...در نتیجه اروم از جاش بلند شد و ادای احترامی کرد و بدون گفتن حتی یه کلمه از سالن بیرون رفت...
پایان فلش بک
اون یک ماه فرصت تموم شده بود پس چیرن هم به قولش عمل کرد و یه دختر رو انتخاب کرد و دقیقا همین امروز قصد داشت یه مراسم ازدواج کوچیک براشون برگذار کنه...
و حالا قرار بود ووشیان بیاد..
نفس عمیقی کشید...
اگه ووشیان قبل از ازدواج نرسه هم وانگجی تصمیمش رو گرفته بود که حتی به اون دختر دست هم نزنه و اگه برسه هم که چه بهتر...فقط امیدوار بود دچار سو تفاهم نشه...
#
ووشیان نیم نگاهی به بچه ی غرق خواب توی بغلش انداخت و اروم از دروازه گوسو رد شد و وارد شد...
بعد از یه فاصله ی کوتاه از تغییر گوسو واقعا شوکه شد...
اخرین باری که اینجا بود دیوار ها با پارچه ها و گل های پارچه ای سیاه و سفید تزیین شده بودند و حالا با گل های پارچه ای قرمز...
و این...
یه جورایی حس خوبی نمیداد...این تزیینات...
برای مراسم ازدواج کی بود؟همونطور که به این چیز ها فکر میکرد جلو تر و جلو تر رفت که یک دفعه صدایی شنید
-ارباب وی!ووشیان برگشت و به جینگ یی و سیژوری که وحشت زده بهش نگاه میکردند نگاه کرد...
لبخندی زد
-چی شده بچه ها؟روح دیدید؟سیژوری و جینگ یی به هم نگاه کردند و بعد جینگ یی گفت
-ام...نه...خب راستش... اصلا انتظار اومدنتونو نداشتیم...ووشیان با خنده گفت
-چرا؟ من توی این مراسم دعوت نیستم؟ نکنه مراسم ازدواج لان ژانه؟وقتی جینگ یی و سیژوری چیزی نگفتند ووشیان کم کم متوجه شد قضیه چیه...
اروم گفت
-امکان نداره... این...این که مراسم ازدواج وانگجی نیست... هست؟سیژوری و جینگ یی سر هاشون رو پایین انداختند ...
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!