هوان جلو تر میرفت و مینگجو هم پشت سرش می اومد...
ولی خیلی زود متوجه چیزی شد...
هوان به زمین بازی نمیرفت...یعنی حداقل.. نه از اون راهی که مینگجو بلد بود...
برای همین پرسید
-ام... هوان ما کجا میریم؟هوان نگاهش کرد و لبخندی زد و گفت
-الان تاعو و یی فان دارن تمرین میکنن... برای همین نمیتونیم بریم زمین بازی و بازی کنیم... اخه تنهایی که خوش نمیگذره!مینگجو لبخند کوچیکی زد و گفت
-درسته...
هوان ادامه داد
-الان داریم میریم پیش تاعو و یی فان... یعنی داریم میریم به سالن تمرینات...مینگجو هیجان زده گفت
-سالن تمرینات؟! این عالیه! منم میتونم تمرین کنم؟هوان نگاهش کرد و با ذوق پرسید
-تو هم ساز بلدی؟!
مینگجو گیج گفت
-برای چی میپرسی؟#
مینگجو به محض دیدن سالن واقعا نا امید شد...
اروم گفت
-وقتی گفتی سالن تمرینات...هوان لبخند بزرگی زد و گفت
-اوهوم! اینجا سالنیه که شاگردها کار با ساز های روحانیشونو تمرین میکنن!مینگجو اروم سری به نشونه ی فهمیدن تکون داد...
هوان هم دستش رو برای یی فان و تاعو که هرکدوم کاملا مرتب پشت یه زیتر نشسته بودند تکون داد و به طرفشون رفت...یی فان به مینگجو نگاه کرد و گفت
-تو کی هستی؟
هوان خیلی سریع قبل از مینگجو گفت
-این مینگجوعه! مگه یادت رفته؟یی فان از جاش بلند شد و رو به روی مینگجو ایستاد...
تقریبا هم قد بودند!با وجود اینکه یی فان چند سالی بزرگ تر بود!
یی فان بهت زده گفت
-تو... پنج سالته؟!مینگجو اروم سرش رو به معنی اره تکون داد...
یی فان پرسید
-هی! چی کار کردی که انقدر بزرگ شدی؟!قبل از جواب دادن مینگجو شخصی به طرفشون اومد و رو به یی فان گفت
-اینجا جای صحبت نیست.. چرا سر تمرینت برنمیگردی؟یی فان اروم نفسش رو فوت کرد و پشت زیترش نشست...
اون شخص رو به هوان گفت
-تو هم برای تمرین اومدی اینجا آ-هوان؟ دوست تازه هم اوردی؟هوان لبخند بزرگی زد و گفت
-جینگ یی گه گه! این مینگجوعه... اومدیم که تمرین کنیم...مینگجو سریع گفت
-ام...نه...من...
جینگ یی سری تکون داد و رو به هوان گفت
-فکر نمیکنم دوستت ساز روحانی بلد باشه.. چطوره تو بنوازی و اون گوش بده؟هوان لبخندی زد و گفت
-باشه!
جینگ یی به تشکچه ها اشاره کرد و گفت
-بشینید تا یه زیتر بیارم..به محض اینکه جینگ یی ساز رو اورد هوان پرسید
-دوست داری یه چیز قشنگ برات بزنم؟ شنیدم یه اهنگ خاصه...برای ارامش ذهنه... اسمش رو ولی یادم نیست...
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!