extra end

1.2K 211 148
                                    

-و حتی یه درصد هم... خودت رو بابت این ماجراها مقصر ندون باشه؟

هوان باشه ی ارومی گفت
وانگجی خم شد و سر هوان رو بوسید

هوان هم محکم دست هاش رو دور کمر وانگجی حلقه کرد و گفت
-باباجی...دوستت دارم....

وانگجی نگاهش کرد و لبخندی زد
-منم دوستت دارم عزیزم...

هوان نگاهش کرد و پرسید
-باباجی... اگه یه نفر بمیره... چی میشه؟

وانگجی کمی فکر کرد و گفت
-اون...خب... اون میره به دنیای بعد از مرگ... به یه جای بهتر...

هوان سری تکون داد و گفت
-پس...چرا بقیه ناراحت میشن...

وانگجی سرش رو نوازش کرد و توضیح داد
-خب... ادما ناراحت میشن... چون دیگه اون شخصو نمیبینن.. دیگه وقتی دلشون براش تنگ میشه... نمیتونن باهاش حرف بزنن...ولی...

هوان پرسید
-ولی چی باباجی؟
وانگجی ادامه داد
-ولی من...فکر میکنم...اینطوری نمیشه... اینکه...یه قسمت از شخصی که برامون عزیز بوده و از دستش دادیم همیشه کنارمون میمونه...

هوان اروم خندید
-درسته! همینطوره...
وانگجی پرسید
-حالا... چرا یهو اینو از من پرسیدی؟

هوان با لبخند نگاهش کرد
-همینجوری باباجی... همینجوری...

وانگجی سری تکون داد و هوان رو روی تخت خوابوند و خواست از جاش بلند شه که هوان دستش رو گرفت
-باباجی...

وانگجی نگاهش کرد
هوان سریع ولی با صدای ارومی گفت
-میشه امشبو کنارم بخوابی؟

وانگجی کمی فکر کرد
چه ایرادی داشت تا هوان خوابش ببره کنارش دراز بکشه؟
پس گفت
-باشه...

و کنار هوان روی تختش دراز کشید...
هوان خیلی اروم بغلش کرد و چشم هاش رو بست...

وانگجی هم همینطور...
کم کم....
پلک های وانگجی سنگین شدند ...

اما چه عیبی داشت امشبو کنار پسرش بخوابه؟

پس اجازه داد خوابش بره...
بین خواب و بیداری بود که صدای هوان رو شنید که بهش میگفت

-وانگجی... من...همونطور که گفتی... هیچ وقت تنهات نمیذارم...

وانگجی دوست داشت از هوان بپرسه منظورش چیه... اما خواب الود تر از اونی بود که بتونه...

قبل از اینکه بفهمه خوابش رفت...

#

وانگجی با احساس خیسی روی صورتش چشم هاشو باز کرد و ووشیان رو بالای سرش‌ دید ...

وقتی ووشیان چشم های بازش رو دید هیجان زده گفت
-اوه لان ژان! بیدار شدی!

وانگجی گیج نگاهش کرد و کنارش... جایی که هوان اونجا خوابیده بود رو لمس کرد ولی هیچ کس اونجا نبود...

اروم سر جاش نشست و به اطدافش نگاه کرد
صبر کن...

اون توی چینگشی چی کار میکرد؟
چشمش به یه سطل و دستمال روش افتاد و بعد به ووشیان نگاه کرد و پرسید
-وی ینگ... اینجا.. چه خبره‌‌..؟

ووشیان اهی کشید و با چشم های غمگین به وانگجی نگاه کرد...
بعد هم اروم گفت
-لان ژان...

و بغلش کرد...
وانگجی گیج ووشیان رو بغل کرد... اما حس خوبی به این آغوش نداشت...

ووشیان اروم گفت
-من متاسفم لان ژان... نباید تنهات میذاشتم... نباید میرفتم... متاسفم... باید همون موقع همه چیزو بهت میگفتم... فکر نمیکردم اینطوری بشه.‌‌..

وانگجی اروم پرسید
-منظورت... چیه...
و بعد متوجه شد...

یک دفعه... انگار سطل ابی روی سرش ریخته باشن...

اروم گفت
-وی ینگ... برادرم... اون...

ووشیان وانگجی رو محکم تر بغل کرد و گفت
-متاسفم لان ژان... متاسفم...

و بعد گفت
-تو... الان پنج روزه که بیهوشی...همه... بدجور نگرانت بودن... مخصوصا من...

وانگجی اروم لب زد
-تمام این پنج سال... یه خواب بود...؟

ووشیان اروم وانگجی رو از خودش فاصله داد و نگاهش کرد ...
بعد هم دوباره بغلش کرد و گفت
-همه چیز... بهتر میشه...

اما وانگجی چیزی نمیشنید... تمام ذهنش درگیر اخرین حرفی بود که توی اون رویا شنیده بود
"وانگجی... من...همونطور که گفتی... هیچ وقت تنهات نمیذارم..."

پس...
برای همین بود...
که این حرفا رو میزد...
حالا...
دیگه میدونست...

#

وانگجی کنار سنگی که روی قبر برادرش گذاشته شده بود نشست و گفت
-برادر... من...

نفس عمیقی کشید و گفت
-ممنونم... بابت این رویایی که بهم دادی... من... برات خوشحالم... که الان یه جای بهتری...ولی دلم برات تنگ میشه...

قطره اشکی از چشمش پایین افتاد...
ادامه داد

-میدونم ... میدونم... ولی بازم... بازم دردناکه... که دیگه نمیتونم ببینمت...

دستش رو روی قلبش گذاشت و اروم گفت
-خواهش میکنم... این بخش رو هیچ وقت ازم نگیر... و بذار پیشم باشه تا اخرش...

و بعد هم از جاش بلند شد و بعد از یه ادای احترام خاص از ارامگاه بیرون رفت

پایان

new lifeWhere stories live. Discover now