وانگجی خیلی اروم وارد چینگشی شد و لباس هاش رو عوض کرد...
ووشیان از گوسو خارج شده بود و هنوز برنگشته بود
و با توجه به رفتاری که توی مراسم داشت...کاملا مشخص بود که حسابی از وانگجی عصبانیه...
فقط امیدوار بود بتونه درک کنه...اهی کشید...
باید از اول..همه چیز رو برای ووشیان میگفت تلاش برای دور نگه داشتنش بی فایده بود...کاش هرچه زود تر برگرده تا هم برای نجاتش از اون شرایط تشکر کنه و هم ...هم براش توضیح بده...
کاش برگرده...#
ووشیان اهی کشید و به بچه ی توی بغلش که هنوزم به خاطر درد دستش نا اروم بود و گریه میکرد نگاه کرد...
کاش حداقل هرچه زود تر یه نفر رو پیدا میکرد که بتونه بهش شیر بده...
اینطوری حداقل درد دستش کم تر میشد و اینطور مظلومانه جلوی ووشیان اشک نمیریخت...
از خودش واقعا ناراحت بود..
اون شیچنو به زندگی برگردونده بود تا به جبران ازاری که بهش توی زندگی قبلیش رسونده بود یه زندگی اروم بهش بده نه اینکه دوباره از اول ازارش بده؟!توی همین فکر ها بود که به اخرین ادرسی که اون مرد بهش داده بود رسید...
این اخرین زن توی این شهر بود که میتونست به یه بچه شیر بده پس در زد...
امیدوار بود اینم دست رد به سینه ش نزنه...#
وانگجی یک دفعه از خواب پرید و متوجه شد بدون اینکه بفهمه همونطور که در انتظار برگشت ووشیان به در زل زده بود خوابش برده...
اینطوری نمیشد...
نمیتونست دوباره از ووشیان دور بمونه...پس از جا بلند شد و لباس هاش رو پوشید و بیرون رفت
توی مسیر هنوز هم فانوس های قرمز وجود داشتند پس تصمیم گرفت قبل از رفتن از شر اینا خلاص بشه...نمیخواست وقتی ووشیان برمیگشت با دیدن اینها دوباره عصبانی بشه...
پس خودش فانوس ها رو پایین اورد و به طرف نزدیک ترین شهر به مقر ابر حرکت کرد...
امیدوار بود ووشیان هنوز توی گوسو باشه...
#
ووشیان از اون خانم به خاطر جای خواب و غذایی که به خودش و بچه ی توی بغلش داده بود تشکر کرد و از خونه بیرون اومد...
حالا باید چی کار میکرد؟
این خانم لطف کرده بود و شب قبلو اجازه داده بود توی خونه ش بمونن و به اون بچه هم شیر داده بود ولی فقط برای یه شب بود....
حالا به بعد چی؟
باید برمیگشت به همون مسافرخونه؟خب این حداقل باعث میشد اون زن...که دختر مسافرخونه چی بود بازم بتونه دایه این بچه بشه ولی...
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!