e23

820 179 47
                                    

ووشیان نفس عمیقی کشید و بدون توجه به این صحنه ها ی پدر و پسری از جاش بلند شد‌‌‌..

پشت میز نشست و مضطرب قاشق رو برداشت و کمی از غذا رو داخلش گرفت...

خیلی اروم غذا رو به طرف دهنش برد...
میترسید غذا رو به خاطر لرزش دست هاش بریزه...

بلاخره قاشق رو توی دهنش گذاشت...
و بعد از چند ثانیه کوتاه به خاطر فلفل های زیاد توی غذا دادش به هوا رفت...

اصلا انتظار نداشت...
بعد از شش ماه یکدفعه همچین تندی ای رو حس کنه...
انگار این شش ماه بی مزگی احساس چشاییش رو بدجور ضعیف کرده بود...

ظرف اب رو برداشت و یه لیوان اب خورد...

ولی خب این سوختن یه خوبی ای داشت...
این به این معنی بود که قدرت چشاییش رو به دست اورده...

وانگجی بلافاصله بعد از شنیدن داد ووشیان درحالی که هوان رو بغل کرده بود به طرفش دویید و نگران پرسید
-وی ینگ...چی شده؟

ووشیان لبخند بزرگی زد و با هیجان گفت
-لان ژان! این سوپی که درست کردی خیلی تنده!

وانگجی اوه ارومی گفت و بعد چند ثانیه هم گفت
-متاسفم...

ووشیان خندید
-درمورد چی داری صحبت میکنی؟! این عالیه!
وانگجی گیج نگاهش کرد و تازه متوجه شد منظور ووشیان چیه...

هوان رو زمین گذاشت و به طرف ووشیان رفت و بغلش کرد...
هوان اروم میز رو گرفت و بلند شد...

به غذا های روی میز نگاه کرد و بعد از چند ثانیه دستش رو توی سوپ کرد...

سوپ گرم بود اما اونو زیاد اذیت نکرد...

هوان دستش رو از سوپ در اورد و  بهش نگاه کرد و بعد هم دستش رو توی دهنش گذاشت...

و بلافاصله ...
شروع به گریه کرد‌...

وانگجی و ووشیان بلافاصله دست از بوسه ای که مشغولش بودند برداشتند و به طرف هوان دوییدند تا بفهمند چی شده...

ووشیان خیلی سریع بغلش کرد و وانگجی هم با توجه به استینش که کثیف شده بود متوجه ماجرا شد و کمی اب توی فنجونی ریخت و به هوان که توی بغل ووشیان گریه میکرد داد...

بعد از چند بار تلاش... هوان بلاخره اروم شد و ووشیان تازه فرصتی پیدا کرد تا به شیطتنت و شکمویی پسر کوچولوش بخنده...

تمام طول شام ووشیان حرف میزد و وانگجی هم به حرف های ووشیان لبخند کوچیکی میزد و سعی میکرد به هوان که توی بغلش نشسته بود پوره ی برنج بده...

بعد از شام...ووشیان و وانگجی هوان رو خوابوندند و خودشون هم به کار هاشون رسیدگی کردند...

بی خبر از اینکه صبح روز بعد قراره چه اتفاقی بیفته‌...

#

ووشیان اولین کاری که بعد از باز کردن چشم هاش انجام داد نگاه کردن به وانگجی و فکر کردن درباره شب گذشته بود...

دیشب مثل هر شب خیلی بهشون خوش گذشته بود...
اما از همه ی شب ها بهتر بود...

این اولین شبی بود که هوان تا صبح کنارشون میخوابید و حتی یک بار هم بیدارشون نمیکرد...

خب...
اونم دیگه داشت بزرگ میشد...
مگه نه؟

با این فکر دوباره چشم هاش رو بست..‌‌.

اون زلزله ی کوچولو امکان نداشت به محض بیدار شدن هانشی رو روی سرش نذاره...

پس چطوره تا وقت هست یکم استراحت کنه؟

تو همین حالت خواب و بیداری بود که متوجه بیدار شدن وانگجی هم شد...

وانگجی اروم ووشیان رو بغل کرد و به خودش چسبوند...

ووشیان هم خیلی اروم دست هاش رو دور کمر وانگجی حلقه کرد و خودش رو کمی بالا کشید
-صبح به خیر لان ژان....

وانگجی اروم جواب داد
-صبح بخیر...

ووشیان بوسه ی خیلی کوچیکی روی لب های وانگجی زد و گفت
-بیا یکم بیشتر بخوابیم...آ-هوان هم هنوز خوابه...

وانگجی هومی گفت و ووشیان رو محکم تر بغل کرد...
وانگجی اروم گفت
-من باید برم... به زودی یه جلسه ی مهم دارم... اما تو بخواب... تمام شب نگه داری از آ-هوان باید خسته ت کرده بوده باشه...

ووشیان هوم ارومی گفت و همزمان فکر کرد
"چه تمام شبی؟"

و گفت
-نه نیازی نیست... اون دیشب تمام شب رو اروم بود... من که بیدار نشدم...

وانگجی کمی از ووشیان فاصله گرفت
-تمام شب رو خواب بود؟

ووشیان اروم سری تکون داد
-البته...خب... فکر کنم دیگه داره بزرگ میشه... خوشحالم اون دوره شب تا صبح گریه و بهونه گیری رو رد کردیم!

وانگجی گیج گفت
-وی ینگ.... اون بزرگ شده... اما نه اونقدری که کل شب رو بهونه نگیره!

بعد هم از جاش بلند شد و به طرف تخت کوچیک هوان رفت...

ووشیان هم چند ثانیه بعد با تحلیل حرف وانگجی از جاش بلند شد و به طرف تخت هوان رفت...
اما با چیزی که دید درست مثل وانگجی خشکش زد...

تخت خالی بود!

new lifeWhere stories live. Discover now