ووشیان کسی بود که بلافاصله بعد از تموم شدن صبحانه به طرف حموم رفت...
وانگجی نفس عمیقی کشید و به ووشیان گفت
-یکم صبر کن... اگه الان بری حموم مریض میشی...ووشیان شونه ای بالا انداخت
-باشه... پس یکم بعد میرم...
و به طرف تخت خواب رفت و روش دراز کشید و گفت
-بیا لان ژان... بیا یکم خانوادگی کنار هم دراز بکشیم!وانگجی گیج از لفظ خانوادگی ووشیان به طرف تخت رفت و بلافاصله ووشیان هوان رو از بغل وانگجی گرفت و اونو توی دستش همونطور که دراز کشیده بوو بالا گرفت و مشغول بازی کردن باهاش شد...
وانگجی هم خیلی اروم کنار ووشیان دراز کشید و بهشون نگاه کرد...
به نظر هردوشون اوقات خوشی داشتند...
ارزو میکرد این لحظه ها هیچ وقت تموم نشه...بعد از مدتی ووشیان یکم از بازی با بچه ی توی بغلش خسته شد پس اونو اروم بین خودش و وانگجی گذاشت...
وانگجی اروم گفت
-باید بریم حموم...
ووشیان نگاهش کرد و با لحن ناراحتی گفت
-هنوز زود نیست؟وانگجی اهی کشید
-واقعا دل درد میگیری اگه بلافاصله بری حمام...ووشیان اهی کشید و به سقف زل زد و گفت
-خیلخوب بابا! منم که صبر کردم... عجله چیه اصن...و بعد به طرف وانگجی برگشت ولی قبل از اینکه به وانگجی نگاه کنه متوجه چیزی شد پس بلند گفت
-هی نگاه کن... داره قلت میزنه!که این باعث شد هوان بترسه و بغض کنه...
وانگجی اروم جواب داد
-البته که این کار رو میکنه... دوماهشه! و اینکه لطفا اروم تر صحبت کن... میترسونیش...و بعد نشست و هوان رو اروم برداشت و توی بغلش تکونش داد...
ووشیان یه جورایی از احساسات خودش گیج بود...
هم عذاب وجدان داشت که اون بچه رو ترسونده و تلاشش برای چرخیدنو ناکام کرده ! و هم از دست وانگجی ناراحت بود که دعواش کرده...این گیج بودنو دوست نداشت...
و وانگجی هم... یه جورایی انگار متوجه شده باشه که ووشیان ازش ناراحته اروم سرش رو نوازش کرد و بهش لبخند زد...
ووشیان هم لبخندی زد و اروم چشن هاش رو بست...
خب...حالا دیگه از وانگجی ناراحت نبود و اون بچه هم به نظر دیگه بغض نداشت و فقط در تلاش بود که سربند وانگجی رو بگیره و بخوره پس...
عذاب وجدان هم نداشت...چشم هاش رو باز کرد و پرسید
-راستی لان ژان!وانگجی منتظر نگاهش کرد و ووشیان ادامه داد
-اوم... همیشه میخواستم بدونم که توی گوسو از چند سالگی سربند میبندین... حالا فکر کنم بتونم بپرسم!وانگجی گیج گفت
- اگه برات سوال بود ... میپرسیدی... من میگفتم...ووشیان خندید
-خب... راستش برام جالب بودها... و میخواستمم بپرسم...ولی دلیلی برای پرسیدنش نبود برای همین مدام یادم میرفت...وانگجی خیلی اروم سری تکون داد و گفت
- خب... برای بچه ها معمولا تا پنج سالگی پوشیدن سربند اجباری نیست اما اگه بخوان ببندن...براشون سربند های خیلی کوتاهی هست که خب... خیلی شبیه مال ما نیست... معمولا یه نوار سفید ساده س...ووشیان سری تکون داد و با نیشخند گفت
-چرا گفتی معمولا تا پنج سالگی؟و بعد خندید و گفت
-نکنه ارباب زاده ها قضیه شون فرق داره و اونا باید از سن پایین تر ببندنش ؟ هوم؟وقتی وانگجی جوابی نداد ووشیان متوجه شد که حدسش درست بوده..
-اوه... بعد اونوقت چرا؟وانگجی اهی کشید و همونطور که داشت سربندش رو از توی دهن هوان در می اورد گفت
-باید یه الگو برای بقیه باشن... پس هرچه زودتر...بهتر...ووشیان لبخندی زد و نشت و بعد هم خیلی اروم گفت
-خب... به نظر من که خیلی بانمک میشه... ولی...حتما باید سخت بوده باشه...وانگجی نگاهش کرد و گفت
-معمولا بچه ها مقاومت میکنن... برای همین تا پنج سالگی بستنش اجباری نیست... اما هیچ وقت سخت نبوده...ووشیان خندید و گفت
-یه جورایی مثل لباس زیر میمونه...
وقتی وانگجی بهش زل زد سریع گفت
-شوخی کردم ! شوخی کردم!و بعد اروم دستش رو چند باری روی لبش زد و گفت
-من باید مراقب باشم تا هرچیزی که به ذهنم میرسه رو نگم...وانگجی دست ووشیان رو گرفت و قبل از اینکه ووشیان بتونه واکنشی نشون بده لب هاش رو روی لب های ووشیان زد...
برای چند دقیقه ای توی اون حالت موندند تا اینکه صدای خنده ی هوان توی بغل وانگجی اونها رو به خودشون اورد و باعث شد از هم فاصله بگیرند...
ووشیان لبخندی زد و اروم هوان رو از بغل وانگجی گرفت و اونو بلند کرد و توی هوا نگه داشت و گفت
-تو... از همین سنت هم یه ...اوم... چی بهش میگن... یه حامی ای!و بعد اروم اونو پایین اورد و محکم بغلش کرد و رو به وانگجی گفت
-دیگه میتونیم بریم حموم مگه نه؟
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!