end

996 180 53
                                    

وانگجی اروم وارد هانشی شد و ووشیان هم به طرفش اومد و نگاهش کرد...

وانگجی اروم سری تکون داد و ووشیان هم نفسش رو فوت کرد...

بعد اروم گفت
-آ-هوان هم هنوز بیدار نشده... نمیدونم اگه مینگجو خودش رو نرسونده بود و کمک خبر نکرده بود...

وانگجی اخمی کرد و گفت
-این اتفاقی که افتاد..تقصیر همون مینگجوعه! اون... اون بچه ها هر روز با هم بازی میکردند... چرا باید دقیفا اون روز تصمیم بگیرن برن بیرون؟!

ووشیان اروم سری تکون داد و چیزی نگفت...
وانگجی اهی کشید و گفت
-والدین اون بچه ها... خیلی عصبانی ان... باید زودتر اون شکاف دیوار رو ببندیم و اون قاتل ها رو دستگیر کنیم‌...

ووشیان اروم گفت
-حال اون بچه ها خوبه؟

وانگجی اروم سرش رو به معنی نه تکون داد
-نه زیاد...

ووشیان سرش رو به نشونه فهمیدن تکون داد و گفت
-لان ژان... فکر میکنی...اونها همونایین که قصد داشتن آ-هوانو ...وقتی بچه بود بکشن؟

وانگجی هوم ارومی گفت و ووشیان هم سری تکون داد
-احتمالش هست... در هرحال‌...همه دنبالشونن‌... زیاد نگران اونها نیستم... بیشتر نگران هوانم...

ووشیان به هوان که روی تختش خوابیده بود نگاه کرد و گفت

-امیدوارم اتفاقی برای تاعو و یی فان نیفته چون اون وقت...
وانگجی چیزی نگفت...
ووشیان هم تصمیم گرفت دیگه ادامه نده...

#

هوان اروم چشم  هاش رو باز کرد و اطرافش رو نگاه کرد...
وقتی دید توی اتاق خودشه نفس راحتی کشید...

پس همه ش خواب بود...
اخیش..

خواست بلند شه..‌. اما دردی توی کمرش پیچید...
اشک توی چشم هاش جمع شد...

پس... خواب نبود؟
الان... چه اتفاقی برای دوستاش افتاده؟!

اروم سرجاش نشست...
اون تصاویر...
اون افراد سیاه پوش...

تاعو و یی فان...
افتادنشون روی زمین...

همونطور گیج و ترسیده سر جاش نشسته بود که ووشیان وارد اتاق شد و وقتی که دید بیدار شده با عجله به طرفش دویید
-آ-هوان! منو ببین... حالت خوبه؟! درد نداری؟

هوان با این سوالای ووشیان یه حورایی از فکر بیرون اومد و ناخوداگاه زد زیر گریه...

ووشیان کنارش روی تخت نشست و بغلش کرد و اروم سرش رو نوازش کرد
-چیزی نیست..‌ همه چیز درست میشه... گریه نکن...

هوان اروم پرسید
-باباشی... دوستام... اونا خوبن؟

ووشیان لبخندی زد و سرش رو بوسید
-البته... اونا خوبن ... نگران نباش...
هوان نفس راحتی کشید...

خیالش راحت شد...
پس کسی... به خاطر اون‌ اسیب ندیده...

همزمان با این بیشتر گریه ش گرفت
ووشیان اروم همونطور که سرش رو نوازش میکرد گفت
-گریه نکن آ-هوان... همه چیز خوبه...

هوان اروم بین گریه هاش گفت
-تقصیر...منه...من...راهو...نشونشون...دادم...

ووشیان اخم کمرنگی کرد...
چقدر این حرف های هوان به طرز دردناکی اشنا بود!

برای همین گفت
-آ-هوان...این چیزا... اتفاقاتین که تقصیر هیچ کس نیست... درسته که بهتر بود راهو بهشون نشون نمیدادی... اما تو که نمیخواستی اسیب ببینن... میخواستی؟ پس تقصیر تو نیست...

هوان اروم سرش رو بلند کرد و با چشم های اشکیش به ووشیان زل زد...

ووشیان لبخندی زد و اشکاش رو پاک کرد و گفت
-کسی که بهتون حمله کرد مقصره... مهم نیست سعی کنه چجوری خودش رو قانع کنه... چون به قصد اسیب زدن کارش رو انجام داده مقصره... نه تو...باشه؟

هوان اروم سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد
ووشیان پیشونیش رو بوسید و گفت
-حالا... ببرم یه جوشونده برت بیارم تا دردت کمتر بشه... بعدش هم استراحت کن تا زود خوب بشی...

هوان لبخند کمرنگی زد و گفت
-باشه...

ووشیان هم متقابلا لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت

#

ووشیان به وانگجی که اروم وارد هانشی میشد نگاه کرد و لبخندی زد و پرسید
-خب؟! چی شد؟

وانگجی نگاهش کرد و اون هم لبخند کوچیکی زد
-بلاخره... همه شون رو گرفتن...
ووشیان ذوق زده گفت
-این عالیههه و آم...آ-هوان هم بیدار شده!

وانگجی برای چند ثانیه ای همونطوری موند و بعد به طرف اتاق هوان دویید...
ووشیان اروم به این رفتارش خندید و سر کار خودش برگشت...

رو نویسی یه کتاب دیگه...
به عنوان تنبیه برای سو استفاده از سوراخ دیوار برای خرید لبخند امپراطور و گزارش ندادنش...

#

وانگجی به هوان که روی تختش دراز کشیده بود نگاه کرد و کنارش نشست...
هوان اروم چشم هاش رو باز کرد و گفت
-بابا جی...اومدی!

وانگجی هوم ارومی گفت و سرش رو نوازش کرد...
بعد هم گفت
-ما...اون کسایی که بهتون حمله کرده بودن رو دستگیر کردیم... و حال دوستات هم بهتره...پس دیگه نگران نباش...

هوان لبخند بزرگی زد و همزمان قطره اشکی هم از گوشه چشمش پایین افتاد و متکا رو خیس کرد...

وانگجی خیلی اروم به هوان کمک کرد بشینه و اونو توی بغلش گرفت و گفت
-من ...دیگه نمیذارم اتفاقی برات بیفته... پس ناراحت نباش‌...

هوان چیزی نگفت...
وانگجی سرش رو نوازش کرد و ادامه داد
-و حتی یه درصد هم... خودت رو بابت این ماجراها مقصر ندون باشه؟

هوان باشه ی ارومی گفت
وانگجی خم شد و سر هوان رو بوسید

هوان هم محکم دست هاش رو دور کمر وانگجی حلقه کرد و گفت
-باباجی...دوستت دارم.

پایان
**************

این داستان پایان دیگه ای هم داره به همه پیشنهاد نمیشه اما در قالب قسمت ویژه اپ شده قسمت بعده:)
ممنون که فیک رو خوندید...

new lifeWhere stories live. Discover now