ووشیان در حموم رو باز کرد و داخل دویید و اب رو باز کرد تا وان رو پر کنه...
وانگجی خیلی اروم پشت سرش با بچه ی توی بغلش وارد حمام شد...
و وقتی به ووشیان که داخل وان پر نشده نشسته بود نگاه کرد نا خوداگاه لبخندی روی لبش شکل گرفت...
اروم جلو رفت و هوان رو بغل ووشیان داد تا خودش بره و وسایل مورد نیاز برای حمام کردن رو بیاره...
ووشیان هم خیلی اروم و بی خیال مشغول اب بازی کردن با بچه ی توی بغلش که حسابی بابت بازی دوق زده بود شد...
وانگجی تصمیم گرفت اجازه بده تا اونها سرگرمن ووشیان رو از بیرون وان بشوره و اجازه بده که اونها به بازیشون برسن...
ووشیان اگرچه یکم تعجب کرد چون عادت داشت که توی بغل وانگجی بشینه و حمام کنه اما مخالفتی نکرد...
چون اگه وانگجی هم وارد وان میشد دیگه جایی برای اب بازی کردن نمی موند!
پس خیلی اروم اون هم مشغول شستن بچه ی توی بغلش شد...
حداقل اینطوری به وانگجی کمک میکرد نه؟وقتی وانگجی شستن موهای ووشیان رو تموم کرد ووشیان هوان رو کاملا شسته بود... پس به وانگجی گفت
-لان ژان... بیا بگیرش...داره خوابش میگیره...وانگجی گیج وان رو دور زد و به ووشیان که هوان رو خیلی اروم توی بغلش نگه داشته بود نگاه کرد
ووشیان با صدای اروم گفت
-زود باش.. ببر خشکش کن و بخوابونش... منم همینجا میمونم بعد بیا تا با هم حموم کنیم...وانگجی هوم ارومی گفت و بچه ی نیمه خواب رو از بغل ووشیان گرفت و اونو بین حوله ها پیچید و خیلی اروم خشکش کرد و لباس های خشک تنش کرد و اونو روی تخت خوابوند و پتو رو روش انداخت و بعد هم به طرف حموم راه افتاد...
حیلی وقت بود که منتظر این لحظه بود...
ووشیان با دیدنش چشم هاش رو تنگ کرد و گفت
-هممم... فکر کنم بدونم داری به چی فکر میکنی!وانگجی لباس هاش رو در اورد و همونطور که اونها رو تا میکرد و گوشه ی حمام میذاشت گفت
-به چی؟ووشیان لبخندی زد و به لبه ی وان تکیه داد و گفت
-هر روز هرروزه...وانگجی اروم وارد وان شد و ووشیان رو توی بغلش گرفت...
ووشیان اروم چرخید و دست هاش رو دوطرف صورت وانگجی گذاشت و پرسید
-حدسم درسته نه؟وانگجی هوم ارومی گفت و چشم هاش رو بست و ووشیان هم لب هاش رو روی لب های وانگجی گذاشت و مشغول بوسیدنش شد
و...
#
ووشیان وقتی چشم هاش رو باز کرد کنار هوان دراز کشیده بود اما وانگجی توی اتاق نبود...
ووشیان گیج از جاش بلند شد...
حتما کاری برای وانگجی پیش اومده یا برای گرفتن چیزی بیرون رفته و خیلی زود برمیگرده...دوست داشت بیرون بره و دنبالش بگرده...
اما نمیتونست پسر کوچولوی خوابش رو تنها بذاره...میتونست؟پس تصمیم گرفت همونطور کنارش دراز بکشه و منتظر بمونه...
زمان زیادی نیاز نبود صبر کنه چون وانگجی حدود ده دقیقه ی بعد برگشت...
درحالی که توی دستش چیزی بود...
ووشیان از جاش بلند شد و به طرف وانگجی رفت و سعی کرد ببینه که چی با خودش اورده
-هی لان ژان! چی خریدی؟ اون ...پارچه س؟وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و از پارچه ی توی دستش یه مستطیل باریک برید و بعد با نخ و سورن مشغول دوختنش شد...
ووشیان گیج و کنجکاو به وانگجی زل زده بود...
تا زمانی که وانگجی کارش تموم نشده بود با وجود اینکه کاملا مشخص بود ووشیان نفهمیده بود که اون چیز چیه..خب... ووشیان هیچ سر رشته ای از خیاطی نداشت...
ولی خب هیچ وقت فکر نمیکرد نتونه یه سربند رو هم تشخیص بده!
وانگجی اروم بلند شد و به طرف بچه ی خوابشون رفت و ووشیان تازه متوجه شد که چرا اون سربند انقدر کوچیکه!
ووشیان به طرفشون رفت و به هوان که یه سربند خیلی کوچیک به سرش بسته شده بود نگاه کرد و لبخندی زد
-خیلی بانمکه...وانگجی هوم ارومی گفت و ووشیان پرسید
-ولی یکم کوتاه نیست؟ منظورم اینه که در مقایسه با مال تو...وانگجی اروم جواب داد
-اگه بلند تر باشه.. ممکنه بازش کنه یا بخوردش...ووشیان بلند خندید ...
خب این منطقی بوداما بلافاصله از خندیدنش پشیمون شد...
چون این خنده... هوان رو بیدار کرد!#
یک هفته مثل برق و باد گذشت و وانگجی تصمیم گرفت که دیگه وقت برگشته اما...
هوان که نمیتونست باهاشون برگرده... میتونست؟
امکان نداشت بتونن توی گوسو یه دایه پیدا کنن یا کسی رو پیداکنن که بتونه به گوسو بیاد و اونو همراه خودشون به گوسو بیارن...
پس باید چی کار میکردند؟
نکنه باید ووشیان و وانگجی به مدت کم کم یک سال از هم دور میموندن؟ یا باید این بچه رو رها میکردند و به گوسو برمیگشتند؟
هیچ کدوم هیچ ایده ای نداشتند...
YOU ARE READING
new life
Fanfiction-من مقصرم وی ینگ... همه ی اینا تقصیر منه.. -لان ژان... -عمو حق داره منو مقصر بدونه... نفس عمیقی کشید -ای کاش.. میشد همه چیزو... از اول شروع کرد!