با اینکه آماده شدن برای رفتن به شرکت، تو تمام سالای اخیر زندگیش به روتین تبدیل شده بود ولی تفاوتشون با امروز، حس عجیب و درداوری بهش میداد. اون قرار بود به دفتری بره که تا هفتهی قبل دفتر کار خودش بود اما الان.....
+"مطمئنی میخوای تنها بری؟"
جونگکوک ساعت دور مچش رو بست و نگاه آخری تو آینه به خودش انداخت. بعد روشو سمت جیمین کرد و با لبخند دستشو دو طرف بدنش حلقه کرد.
-"مطمئنم. نگران نباش، چیزی نمیشه. بهش به چشم خداحافظی نگاه کن."جیمین با نارضایتی نفسی بیرون داد ولی سرشو در هرحال آروم تکون داد. جونگکوک بوسهای رو شقیقهی جیمین زد و لباشو چندثانیه اونجا نگه داشت. جیمین رو تو بغلش فشرد و بلاخره ازش دل کند تا یکبار برای همیشه این موضوع رو برای خودش تموم کنه.
اون و تهیونگ هیچوقت این قضیه رو برای خودشون حل نکرده بودن و همه چیز از همونجا شروع شده بود. همهی اتفاقا، همهی ترسها و کینهها، اینهمه سال ناراحتی. میدونست خودش مقصره ولی هنوز نمیتونست ناراحتی و عصبانیتش رو برای شرکت فروکش کنه.با رسیدنش به شرکت و ورودش به آسانسور و زدن طبقهی مورد نظرش، دستاش سرد شدن و لرزی به ستون فقراتش وارد شده بود. شاید تا الان به اشتباه فکر میکرد که مضطربه و در اصل الان حس اضطراب یهو وارد بدنش شده.
وقتی به در دفتر نزدیک شد و میخواست در رو باز کنه، با صدایی سر جاش ایستاد.
"ب.ببخشید آقای جئون. اول باید به آقای کیم....اطلاع بدم که اومدین."
جونگکوک پوزخندی زد و سرشو تکون داد. به دیوار کنارِ درِ دفتر تکیه داد و منتظر تماسِ منشی موند.
"میتونین برین داخل"جونگکوک بی هیچ حرف و نگاه دیگهای در رو باز کرد و سختترین قدم زندگیش رو به داخل اون دفتر برداشت.
~"بلاخره اومدی، دیگه داشتم ناامید میشدم"
جونگکوک تلخندی زد و نگاهی به اطراف اونجا انداخت تا شاید تغییری ببینه، اما هنوز دفتر خودش بود، همونطور که خودش چیده بود و دوسش داشت.
-" پس منتظرم بودی"
~"معلومه که بودم. هی، این چطوره؟" تهیونگ صندلیش رو یه کم به دو طرف چرخوند و ابروهاشو بالا و پایین کرد "بهم میاد؟"
-"نشستن رو صندلی که مال خودت نیست؟ فکر نمیکنم."تهیونگ پوزخندی زد و خودکار روی دستش رو روی میز گذاشت.
~"مال من نیست! چرا؟ چون پدربزرگ 'عزیزمون' اونو به تو داده؟ یا بهتره بگم به آدمی که 'بیمار' نیست؟"
جونگکوک زبونش رو از درون به لپش فشار داد تا عصبانیتش رو فروکش کنه، یه کم به پاهاش نگاه کرد و دوباره نگاهش رو به تهیونگ داد.
-"میدونی که براش زحمت کشیدم و بعد از بدست اوردنش سختی کشیدم تا به اینجا برسه. میدونی که اگه اینجا بودم فقط بخاطر پدربزرگمون نبوده."
~"پدربزرگمون نه، اون دیگه پدربزرگ من حساب نمیشه. و اینکه، خیلیا تو زندگیشون سختی میکشن. یکی تو بچگیش، یکی تو نوجوونیش، یکی هم مثل تو برای این شرکت. ولی گاهی شاید این سختیها کافی نباشن، هوم؟"
-"الان دیگه خیالت راحته؟ چیزی که میخواستی رو گرفتی! حالا میتونی خوشحال باشی؟"
ESTÁS LEYENDO
In exchange for Him || kookmin
Fanficفیک [Completed] ژانر: اسمات/ انگست/ رمنس/ AU کاپل فرعی: سوپرایز Ceo Jungkook, College student Jimin _______ همون روزی که خونهی کوچیکشون بزرگ شد، وقتی از غذای کافی نداشتن رسیدن به اینکه هر روز و شب میتونستن بهترین غذاها رو بخورن، وقتی بهش گفته شد ا...