Part 5 - The first meeting

7.7K 991 27
                                    

جو تو ماشین معذب کننده بود ولی بنظر میرسید اونقدرا هم برای هیچکدومشون مهم نباشه. جیمین به بیرون از پنجره خیره بود و یونگی هرچند وقت یه نیم نگاه بهش مینداخت. میدونست از دیشب که اومده بود اونجا چیزی نخورده و خب اینجوری مطمئنا حالش بد میشد.
×"چیز خاصی مدنظرته برات بگیرم بخوری؟"

جیمین جوابی نداد، حتی نگاهشم نکرد.
×"میدونم دیشب چیزی نخوردی و امروز صبح هم که اینجوری بود"
جیمین بازم بی حرف و بی حرکت موند.
×"با خودت لجبازی کن، اگه دلت میخواد و با عواقبش مشکلی نداری با اون لجبازی کن، ولی لجبازی با خودت از همه چی احمقانه تره"

جیمین از پنجره ی کنارش، نگاهش رو به روبرو دوخت "چرا برات مهمه؟"
×"بهش اینجوری فکر کن که دلم نمیخواد دردسر درست شه"
جیمین تک خنده ای با نفسش بیرون داد "معلومه که مهم نیست چه فکری بود که کردم"
×"ببین بچه جون من میدونم این چیزی نیست که خودت میخوای، میدونم ازش متنفری، خیلی کلیشه اس اگه بگم اونجوری که خودشو نشون میده نیست، ولی حداقل بفهم اگه هردوتون بخواین اینجوری پیش برین اوضاع رو برای هم سخت میکنین"

+"کاش واقعا براش سخت شه" جیمین با یاداوری چهل و هشت ساعت اخیر و اینکه معلوم نیست تا کی باید اوضاع همینطوری باشه، تو گلوش بغضی به وجود اومد که سعی کرد قورتش بده "کاش اصلا بمیره" زیرلب با صدای آرومی گفت ولی یونگی بهرحال شنید و به روی خودش نیورد، چون شاید یونگی جونگکوک رو از بچگی میشناخت و اون پسر ِ کوچیکترِ رومغز رو مثل برادر واقعی دوست داشت ولی قبول داشت که بعضی از کاراش حماقت محض بود.
یونگی کنار یه کافه ی صبحانه ایستاد و از ماشین پیاده شد. شاید اون پسر میخواست مقاومت کنه ولی یونگی که میدونست یک نفر باید اون وسط نقش آدم بزرگتر رو بازی میکرد.

بعد از چیزی حدود ده دقیقه با یک ساندویچ تو دستش برگشت. بی هیچ حرفی ساندویچ رو روی پای جیمین گذاشت و حرکت کرد. بعد از ده دقیقه ی دیگه تو راه بودن، جلوی دانشگاه جیمین توقف کرد.
×"میدونم شاید دوست داشته باشی فرار کنی، شاید بهش فکر کنی، ولی من اگه جات بودم اینکارو نمیکردم. اون آدم لجباز و یکدنده ایه، ممکنه وقتی رو دنده ی لج بیفته هرکاری کنه، و اولین هدفش برای پیدا کردنت قطعا خانواده ت هستن. پس قبل از هرکاری خوب به عواقبش فکر کن." بعد کارتی از داشبورد در اورد "شماره مه، میتونی اگه خواستی بهم زنگ بزنی بیام دنبالت"

کارت رو روی ساندویچی که روی کوله ی جیمین روی پاش گذاشته بود، گذاشت و قفل مرکزی رو زد تا در باز بشه. جیمین در رو باز کرد و یه پاش رو بیرون گذاشت، مکثی کرد و نفس عمیقی کشید "ممنون" بعد کامل پیاده شد و در رو بست.

یونگی فقط رفتنش رو تماشا کرد و بعد از چندثانیه دوباره ماشین رو به حرکت در اورد.

___________________________________

از زمانی که به شرکت اومده بود، با اتفاقی که صبح زودتر افتاده بود، اخم از صورتش پاک نشده بود، تمرکز نداشت و هر دو دقیقه باید چک میکرد تا مطمئن میشد داره کارشو درست انجام میده. بعد از یک ساعت، هوفی از رو کلافگی کرد، تسلیم شد و کارشو ول کرد. چشماشو روی هم فشار داد و سرشو به پشتی صندلی تکیه داد‌. اون بچه سرسخت تر از این حرفا بود و این رفتاراش داشت بدترش میکرد‌. تمایل جونگکوک رو نسبت به خودش بیشتر میکرد. از روز اولی که باهاش برخورد داشت میدونست قرار نیست انتظار یکی مثل بقیه رو جلوی خودش داشته باشه.

《فلش بک》:

-"هیون‌وو، پرونده ی شرکت چین کجاست؟" با خروج از اتاقش و دیدن میز منشیش با تعجب نگاهشون کرد. منشیش و هیون‌وو باهم ناهار میخوردن و میگفتن و میخندیدن، البته وقت ناهار بود ولی کارمنداش معمولا کافه تریای شرکت غذا میخوردن، اونم غذایی که آشپز شرکت درست میکرد ولی با بسته بندی که روی میز دیده بود مشخص بود اون غذا برای شرکت نیست و مشخص بود از رستورانای گرون اطراف هم نیست. هیون‌وو انگار هول شده بود چون فکر میکرد رییسش قراره از اینکه دستیارش با منشی شرکت در حال ناهار خوردنن عصبی شه. فوری از جاش بلند شد "ب...بله رییس چیزی شده؟"

-"چی میخورین؟"
"غ..غذا"
جونگکوک خنده ش گرفت ولی سعی کرد جدیتش رو حفظ کنه "میدونم غذاست ولی از کجا اومده؟"
"همسر آقای پارک درست کرده"
جونگکوک ابروهاشو با تعجب بالا داد "همسر آقای پارک برای شما غذا درست میکنه؟"
"اوه، نه نه. اون این غذاهای خونگی رو میفروشه، آقای پارک شماره شو به همه داده که اگه خواستیم سفارش بدیم، واقعا غذاهاش حرف نداره و قیمتشون کمه"
جونگکوک که یادش رفته بود اصلا برای چی اونجا اومده نزدیک میز شد و نگاهی به غذا انداخت.

"میخواین برای شما هم سفارش بدم؟"
جونگکوک فوری چشماشو از غذا گرفت و به هیون‌وو نگاه کرد و یه "نه" محکمی گفت، تازه یادش اومد چه کاری باهاش داشته "پرونده ی شرکت چین؟"
" آها آها الان براتون میارمش"
جونگکوک نگاه مشکوکش رو بین منشیش و هیون‌وو ردوبدل کرد و با لب گزیدگیِ منشیش فهمید یه خبرایی بین اون دوتا هست ولی براش بی اهمیت تر از این حرفا بود که بخواد چیزی بگه. نگاه آخرش رو به غذا انداخت و سری تکون داد و به اتاقش برگشت.

هیون‌وو و منشیِ اونجا که انگار از یه فضای به شدت تنش زا خلاص شده بودن نفسشونو بیرون دادن و میخواستن خودشون رو روی صندلیشون ولو کنن که یهو دوباره در اتاق جونگکوک باز شد و اون دوتا دوباره با صورت وحشت زده شون سر جاشون صاف ایستادن.

-"شماره شو همراه پرونده برام بیار" بعد در رو بست.
" من برم چیزایی که میخواست رو براش ببرم تا بلاخره سکته مون نداده"

______________________________________

بعد از گذشت نیم ساعت که هیون‌وو پرونده رو همراه با شماره ی خانم پارک براش برد و بعد از رفتنش، جونگکوک بلافاصله غذا رو سفارش داد، حالا سخت مشغول مطالعه ی پرونده بود که در اتاقش زده شد. بدون اینکه سرشو بلند کنه با صدای نسبتا بلندی گفت.
-"بیا تو"
حتی بعد از باز شدن در هم به خودش زحمت نگاه کردن به فردی که وارد شده بود رو نداد ولی با سلام ناآشنایی که شنید به سرعت چشماشو از پرونده برداشت و سرشو بلند کرد.
+"غذاتون رو آوردم"

و نه،
جونگکوک اصلا انتظار پسری به اون جوونی و صددرد خوشگلی رو برای آوردن غذاش نداشت. چندثانیه بهش خیره شد تا اینکه مغزش دوباره شروع به پردازش کرد و گوشه ی لباش بالا رفت "بیا بذارش روی میز"

In exchange for Him || kookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora