《جیمین》:
هیچوقت فکرشو نمیکردم. نمیدونستم بابام چطور اوضاعش بهتر شد و ما رو از منجلابی که توش بودیم در اورد ولی چون زندگیمون بهتر شده بود برای هیچکدوممون مهم نبود. اون فقط یکبار بهمون گفته بود از فامیل دورشون بهش ارث رسیده بود و ما انقدر خوشحال بودیم که باورش کنیم و بیخیال توضیح اضافه شیم. یادمه روزایی که چهارتاییمون یک وعده ی غذایی هم بزور گیرمون میومد. ولی یهو خونه عوض کردیم.
از یه خونه ی پنچاه متری با یه اتاق خواب به یک خونه ی سیصد متری سه اتاق خوابه رفتیم و منِ احمق باید میفهمیدم عادی نیست، طبیعی نیست. ولی فکر کنم دیگه دیر شده. حالا که اون اومده اینجا و جلومون نشسته دیر شده، حالا که افرادش بابامو کتک زدن و هممون رو ترسوندن. از نگاهش خوشم نمیاد. حس میکنم نفر بعدی منم. بهرحال پسر بزرگترم و ممکنه بعد از بابام بیاد سروقت من. دارم تمام سعیمو میکنم جلوی اشک ریختنم رو بگیرم. باید حواسم به مادرم و برادرم باشه.
کاش مثل قبل زندگی میکردیم ولی بابام از یکی مثل اون پول قرض نمیگرفت. اونم اینهمه. چطور فکر نکرد توانایی پرداختش رو نداریم!!
-"آقای پارک، من اگه قرار باشه هردفعه دلم به رحم بیاد که ورشکست میشم، قبول نداری؟"
با نیشخند مشمئز کننده ش از رو صندلی که روش نشسته بود به جلو خم شد و به بابام گفت. برام سخت بود بابامو اونجوری ببینم. اونجوری که جلوی پاهای این آشغال افتاده و اون بالا سرش خم شده و با تحقیر باهاش حرف میزنه.نگاهش رو روی خودم حس کردم، نگاهمو از بابام گرفتم و اوردم بالا و دیدم تو چشمام زل زده، نیشخندی که رو لبش بود بیشتر عصبیم میکرد. نمیفهمیدم، معنی نگاهشو نمیفهمیدم. پوزخندی زد و همونطور که تو چشمام نگاه میکرد دوباره به حرف اومد " اگه قبول کنم بدهیتو ازت نگیرم به جاش چی بهم میدی؟"
با اینکه تو چشمای من نگاه میکرد ولی فهمیدم مخاطب حرفش من نیستم. حرفی که زد.... نه امکان نداره منظورش همون باشه.
"من چیز باارزشی جز این خونه ندارم. اگه همونم بدم زن و بچه هام کجا بمونن"
صدای بابام شکسته بود. سعی کردم دندونامو به هم فشار بدم تا از کوره در نرم. بهرحال قدرتی در برابرشون نداشتم و فقط اوضاع رو بدتر میکردم.-"اگه چیزی غیر از چیزای مادی داشته باشی چی؟"
هممون گیج شده بودیم. میدونم چیزی مدنظرشه ولی اصلا دوست نداشتم بشنوم. مادر من زن خوشگلیه. میدونم هنوزم میتونه نظر بقیه رو جلب کنه. ولی اگه واقعا اونو بخواد، حتی اگه تهش کتک بخورم هم مبارزه میکنم. مادرم قرار نیست تاوان حماقت پدرم رو بده.
" آ..آقای جئون، متوجه منظورتون نمیشم" بعد نگاه جئون که روی ما بود رو دنبال کرد و چشماش رو ماها ثابت شد. ترس پدرم از قبل هم بیشتر شده بود. "چ...چی میخواین؟ هرچی از من بخواین انجام میدم ولی به زن و بچه هام ک...کاری نداشته باشین"جئون با شنیدن این حرف تکخندی زد و به بابام نگاه کرد "و تو قراره چه فایده ای برام داشته باشی؟"
پدرم سکوت کرد. اگه چیز به درد بخوری داشت با کتکی که خورد هم دیگه فکر نکنم جونی براش مونده باشه.
از صندلیش بلند شد، آروم سمت ما قدم برداشت. ایستاده ش از نشسته ش ترسناک تر و قدرتمندتر بنظر میرسید. مادرم که رو زمین کنار پاهای من نشسته بود پایین شلوارم رو تو مشتش گرفت. از این حس که ممکنه هرکاری بخواد بکنه و شاید من نتونم کاری کنم متنفرم. از اینکه انقدر بی دفاع بنظر میرسیدیم متنفر بودم.جلوی من ایستاد.
تپش قلبم بالا رفته بود، هم میترسیدم هم عصبی بودم. قرار نبود زندگیمون اینجوری شه. تا هفته ی قبل ذوق سال آخر دانشگاهم و تولد جیهیون رو داشتم. ولی الان.... الان اصلا یادم نمیاد اونا چه حسی بودن.
کاش تموم شه. حاضرم براش کار کنم تا بدهیمون صاف شه ولی چیز دیگه ای نخواد.
دستاشو اورد بالا. منتظر بودم بزنه زیر گوشم. دیگه باید برای این احتمال که حالا نوبت من شده خودم رو آماده میکردم. چشامو روی هم فشار دادم. ولی....
ولی تنها چیزی که حس کردم انگشتاش روی گونه م بود. چشامو آروم باز کرد. سرشو یه طرف خم کرده بود و نگاهم میکرد.-"ازم میترسی؟" فقط نگاهش کردم. انتظار چه جوابی ازم داشت؟ بگم آره که لذت ببره؟ بگم نه که بهم نشون بده اشتباه میکنم و باید ازش بترسم؟
انگشت شستش رو به لبم رسوند."لبای قشنگت فقط بلدن پوکر باشن؟"
سرمو عقب کشیدم تا صورتمو از دستش دور کنم. نیشخندی زد و دستاشو تو جیبش گذاشت. فکر کنم تا ابد دلم بخواد از مردای کت و شلواری دور بمونم. اونا یه مشت آشغالن. یه مشت آشغال پول پرست.
روشو از من برگردوند. دوباره برگشت بالا سر پدرم.
-"من دلرحم تر از چیزیم که فکرشو میکنی آقای پارک، مثلا حاضرم در ازای یه چیز از همه ی اون پول بگذرم"سکوت بود. فقط سکوت. فقط خودش حرف میزد و هیچکی توان جواب دادن بهش رو نداشت.
-"بیخیال، واقعا حاضر نیستی از این مخمصه نجات پیدا کنی؟ تو یه چیزی داری که اگه از همون اول نشونش میدادی اصلا اینهمه اتفاق هم براتون نمیفتاد"
"چ..چی؟"
از همونجا سرشو سمتم برگردوند "پسرت"
STAI LEGGENDO
In exchange for Him || kookmin
Fanfictionفیک [Completed] ژانر: اسمات/ انگست/ رمنس/ AU کاپل فرعی: سوپرایز Ceo Jungkook, College student Jimin _______ همون روزی که خونهی کوچیکشون بزرگ شد، وقتی از غذای کافی نداشتن رسیدن به اینکه هر روز و شب میتونستن بهترین غذاها رو بخورن، وقتی بهش گفته شد ا...