Part 8 - I don't need to prove my power over you

7.4K 970 26
                                    

جونگکوک فوری چشماشو باز کرد و رو تخت نشست. عرق کرده بود و نفس نفس میزد. صورتشو تو دستاش برد و با همون حالت سرشو رو بالش گذاشت. متوجه اوضاع وخیم پایین تنه‌ش شد. پتو رو کنار زد و دید که چطور شلوارش با پریکامش خیس شده.
-"لعنت بهت" قفسه ی سینه ش بالاو پایین میشد.

اوضاعش بدتر از اونی که بود بیخیالش بشه، چشماشو بست. هنوز میتونست جیمینِ توی خوابش رو تصور کنه. روی تختش، کنارش. حس لباش روی لبای خودش، حتی حرارت بدنش. با فکرش دستشو آروم‌ از رو شکمش به پایین کشوند. یه کم روی کش شلوارش مکث کرد‌. برای یه لحظه پشیمون شد، میخواست بیخیال شه ولی واقعا اوضاع جالبی نداشت، نفسی کشید، دستشو پایین تر و داخل شلوارش برد و دیک خودشو تو دستش گرفت.

لحظه لحظه ی اون خواب تو ذهنش تداعی میشد. دستاشو آروم حرکت میداد، داشت لبای جیمین رو میبوسید، دستاشو روی پهلوش برده بود، رو دیکش عقب و جلو میکرد؛ نفساش که به صورتش میخوردن رو یادش بود.

سرعت دستاش رو یه کم بیشتر کرده بود.
سرشو تو گردن جیمین برده بود. بوی جیمین براش تداعی شده بود، نرمی پوستش...
سرعت دستاش بیشتر شد و به نفس نفس افتاده بود.
دوباره داشت لبای جیمین رو میبوسید، جیمین سرشو تو گردنش فرو کرده بود و پوست گردنشو میمکید.
به اوجش نزدیک شده بود.

دوباره بوسیدن جیمین تکرار شد.
جیمین....حرکت جیمین روی دیکش...چشمای نیمه بازش و آهی که از لباش خارج شده بود.
جیمین....جیمین...
-"جیمین...." و تو دستاش خالی شد. حرکت دستاشو کند کرد و بعد از چند ثانیه کامل متوقفشون ‌کرد. قفسه ی سینه ش تندتر بالا و پایین میشد و بیشتر عرق کرده بود. دستاش رو از تو شلوارش در اورد. چشماش هنوز بسته بودن‌. نفس عمیقی کشید و چشماشو آروم باز کرد‌.
-"دیگه قرار نیست فقط اینجا بمونی و کاری باهات نکنم"
بعد صورتشو کلافه توی بالشش فرو برد.

_______________________________________

وقتی پایین اومد و کتش رو روی مبل پرت کرد تا صبحانه بخوره، با رسیدنش به میز متوجه شد جیمین هنوز نیومده. به اندازه ی کافی بابت خوابی که دیده بود کلافه بود و حالا نمیتونست این یکی رو دیگه تحمل کنه. فوری با عصبانیت کنترل شده ای سمت پله ها پا تند کرد. به در جیمین که رسید دستگیره رو پایین کشید. البته حدس هم میزد که قفل باشه.
با دستش به در کوبید.

-"جیمین!"
جوابی نگرفت.
صداشو بالاتر برد "من حتی اگه این در رو بشکونم هم برام مهم نیست، پس خودت بازش کن وگرنه اونجوری معلوم نیست چیکار میکنم"
دو بار به در کوبید.
جونگکوک با لحن هشداری دوباره صداش کرد "جیمین!!"
این‌بار در باز شد. یه قدم بزرگ به داخل اتاق گرفت و جیمین با اون حرکتش، به عقب قدم برداشت.
جونگکوک اخم هاشو بیشتر کرد "مگه نگفتم موقع غذا میای پیایین؟"

+"چه فرقی داره بیام و چیزی نخورم؟"
-"بهت گفتم چه بخوری چه نخوری باید بیای"
+"چرا؟ چون فقط دوست داری نشون بدی روم کنترل داری؟ اینجوری احساس رضایت پیدا میکنی نسبت به خودت؟"

حالت صورت جونگکوک تغییر کرد و حالا گوشه ی لبش بالا رفته بود. یه قدم جلوتر رفت و جیمین متقابلا عقبی رفت. اونقدر این حرکت رو تکرار کردن تا جیمین پشتش به دیوار برخورد کرد. جونگکوک پوزخندی زد و به اجزای صورت جیمین نگاه کرد. اونقدر نزدیک شد که نوک کفشش مماس با انگشتای پای جیمین شده بود. دست چپشو روی دیوار کنار سر جیمین گذاشت و با این حرکتش جیمین خودشو بیشتر به دیوار چسبوند.
صورتشو نزدیک گوشش جیمین برد.

-"میبینی؟ من نیازی ندارم قدرتمو بهت ثابت کنم، تو خودت ازش خبر داری که اینجوری خودتو جمع کردی." بعد یه کم سرشو عقب تر اورد تا لباش مماس با گونه ی جیمین قرار بگیره "بهت گفتم کاری نکن بهت نشون بدم چجوری میتونم رامت کنم"

جیمین با شنیدن اون حرف دستاشو روی سینه ی جونگکوک گذاشت تا هولش بده اما جونگکوک فوری جفت دستشو با دست راستش گرفت و سرشو عقب تر اورد تو چشمای جیمین نگاه کرد، چشمای ترسیده ای که هنوزم یه رگه هایی از شجاعت توش بود و همین مخلوط هم داشت باعث تحریک شدن جونگکوک میشد.

اوه اون فرق داشت.
اون پسرک تخس حتی ترسش هم متفاوت بود و جونگکوک میدونست، کاملا مطمئن بود که حتی حس اون پسر زیر خودش هم قراره براش با حس تمام آدمای دیگه متفاوت باشه و چقدر مشتاق تر شده بود.
نیشخندش عمیق تر شده بود.

-"چرا داری برای خودت سخت ترش میکنی؟ هوم؟" شست دست چپش رو به چونه ی جیمین رسوند " تو نمیتونی انقدر تند و سوزاننده باشی و انتظار داشته باشی دلم نخواد افسارتو تو دستم بگیرم"
و همون لحظه درست همونجا، دوباره خوابش تو ذهنش اومد، چشماش تیره شدن، لرزش جیمین رو حس کرد و نگاهی به چشمای ترسیده ش کرد. اون نیاز داشت، به اینکه صدای ناله های اون پسر سرکش رو بشنوه، به اینکه لمسش کنه، ببوسدش، به اینکه اونو رو پای خودش بشونه، اینکه باهاش بخوابه....اره باهاش بخوابه... اون از امشب باید پیش خودش میخوابید. اون باید از این به بعد پیش خودش باشه.

تمام حسای به وجود اومده ش رو کنترل کرد، چون نه، الان وقتش نبود کار دیگه ای انجام بده.
-"همین الان میای پایین تا باهم صبحانه بخوریم، و اینکه از امشب، اتاقت عوض میشه"
نگاه آخری به لباش انداخت و رو پاشنه ی پاش چرخید تا از اتاق بیرون بره.
+"اتاقم؟ قراره کجا برم؟"

جونگکوک همونطور که دور میشد جوابشو داد "اتاق من" و بعد از دید جیمین خارج شد.
با شنیدن اون حرف ته دل جیمین خالی شد، چون دیگه با اونکار راه فراری نبود.
جونگکوک پایین اومد و پشت میز نشست، "دوتا قهوه بیار" رو به خدمتکار گفت نگاهی به پله ها انداخت.
از تصمیمی که گرفته بود راضی بود و به همین دلیل لبخند رو لباش بود. صدای پای جیمین رو شنید و لبخندش عریض تر شد ولی با ورود جیمین سعی کرد قیافه ی جدیش رو برگردونه و خودش رو مشغول صبحانه نشون بده.
ولی بالطبع یه نفر اونجا حس کاملا برعکسی داشت.

In exchange for Him || kookminWhere stories live. Discover now