Part 18 - Are you sure?

6.2K 799 48
                                    

جونگکوک با دیدن لبخنداشون و اینکه اسم هم رو گفتن، حس این رو داشت که یه سطل آب یخ روش خالی شده. با اخمی که حواسش نبود رو صورتش بود به جیمین نگاه کرد و سینه ش از نفسی که توش حبس کرده بود میسوخت. قضیه اونطور که بنظر میرسید نبود، مگه نه؟

روشو دوباره سمت تهیونگ برگردوند و بهش نگاه کرد و برقی که تو چشماش دید حفظ آرامش رو براش سختتر میکرد.
-"چی میخوای تهیونگ؟" رو به تهیونگ از لای دندوناش گفت و لبخند تهیونگ عمیقتر شد. "شما همو از کجا میشناسین؟"
+"آقای کیم اینجا چیکار میکنی؟"
~"هیونگ ...جیمین....یادت که نرفته؟"

صورت جونگکوک کاملا وا رفته بود، حس میکرد هر لحظه قرار بود کنترل خودش رو از دست بده و هرکاری کنه، اما در عین حال نمیدونست قرار بود چیکار کنه.
یعنی تا این حد با هم صمیمی بودن؟
همونطور که هنوز رو به تهیونگ بود جیمین رو خطاب قرار داد "جیمین، لطفا برو اتاقت. نیاز دارم خصوصی حرف بزنم."

سعی کرد با لحن آرومی بگه. ته دلش میدونست قرار نیست جیمین به حرفش گوش بده اما هنوز به امید اینکه شانسی داشته باشه، منتظر موند و نفس نسبتا لرزونی بیرون داد.
+"اما هیونگ...."
-"لطفا.برو.اتاقت" تن صداش هنوز آروم بود ولی لحنش عصبانیتش رو لو میداد.

~"برو اتاقت جیمین، منو این آقای عصبانی باید باهم حرف بزنیم، بعدش منو تو با هم میریم همون رستورانی که قبلا بهت گفته بودم، هوم؟"
جیمین سری تکون داد، لبخند زد و سمت پله ها رفت ولی رنگ نگاه جونگکوک تیره تر شد.
تهیونگ هرکاری میخواست بکنه و هر نقشه ای داشت، بنظر میرسید ازش خیلی جلوتره و از همین الان داره پیروز میشه.

به هر دلیلی که جیمین رو میشناخت و بهش نزدیک شده بود، احتمال موفقیتش تو رسیدن به خواسته‌ش زیاد بود. اما جونگکوک نمیخواست خیلی راحت عقب نشینی کنه.

-"چی از جونم میخوای؟ بعد از اینهمه سال برگشتی اینجا، اومدی دیدن من؛ به جیمین نزدیک شدی؛ که چی بشه؟ اصلا از کجا همو میشناسین؟" با انگشتاش به کف دستش فشار میورد و این، تنها راهی بود که میتونست باهاش جلوی مشت زدن به تهیونگ رو بگیره.

تهیونگ تا جیمین آخرین پله رو طی کنه، نگاهش کرد و بعد در نهایت جهت چشماشو از پله ها به جونگکوک تغییر داد.
~"به جیمین نزدیک شدم چون باهم دوستیم گرچه فکر نمیکنم بهت ربطی داشته باشه"

تظاهر به آرامش برای جونگکوک اونقدرا هم آسون نبود. اون هیچوقت نتونسته بود به خوبی تهیونگ حس‌های لحظه‌ایش رو پنهان کنه. همیشه پوسته ی اطرافش برخلاف تهیونگ، از شیشه بود و راحت داخلش دیده میشد. چشماشو از عصبانیت به هم فشار داد و لحنش تندتر شد "اگه هنوز جلوت فقط ایستادم و کاری نمیکنم فقط واسه اینه که نمیخوام جیمین چیزی که دیگه تموم شده و اهمیتی نداره رو بفهمه وگرنه...."

In exchange for Him || kookminWhere stories live. Discover now