Part 24: How the tables have turned

5.5K 716 137
                                    

از وقتی اومد توی اتاق قلبش تند میزد. خودش نفهمید چی شد که اون حرف رو زده بود ولی مگه همیشه همینجوری باهاش حرف نمیزد؟ پس چرا الان انقدر پشیمون بود؟
نفس عمیقی کشید و سمت تخت رفت و روش نشست. به در خیره شده بود‌. به طرز عجیبی دلش نمیخواست الان توی اتاق باشه و ترجیح میداد نمیومد اینجا و همون پایین میموند، نمیدونست چرا و اینهمه حس هایی که خودش نمیخواد برای چیه، ولی بهرحال هرچی باشه الان دیگه نمیتونه برگرده اونجا.

سعی کرد کاری که بخاطرش به اتاق اومده رو انجام بده، آروم پتو رو کنار کشید و رفت زیرش. به تمام دفعاتی که با جونگکوک اینجوری حرف زد فکر میکرد.

آره، جونگکوک عادت داشت و الانم دیگه براش عادی شده بود. چند دقیقه ی دیگه خودش بی هیچ حرفی میومد تو اتاق و مثل همیشه تو سکوت و با فاصله میخوابیدن و مثل روزای قبل ادامه میدادن.
اما جیمین درک نمیکرد نگران چی بود و برای چی نمیتونست خودش رو قانع کنه.

+"من داشتم خوب پیش میرفتم تا به تهیونگ کمک کنم، خرابش کردم. آره برای همین ناراحتم. مشکلی نیست از فردا دوباره سعی میکنم"
انگار اگه اون حرف رو بلند به خودش میزد بیشتر قانع کننده میشد. سعی کرد چشماشو ببنده و واقعا بخوابه، ولی با وجود اینکه خسته بود نمیتونست بخوابه.

برای مدت زیادی رو تخت اینور و اونور کرد، فکرش قاطی پاتی بود و هی غلت میزد.
بلاخره کلافه شد؛ گوشیشو از روی میز کنار تخت برداشت و ساعت رو نگاه کرد. ساعت یک و نیم صبح رو نشون میداد و این به حال جیمین کمکی نمیکرد.
شبای دیگه، جونگکوک معمولا تا دوازده میومد تو تخت ولی اون هنوز نیومده بود.

+"شاید داره اون خونه رو درست میکنه"
با اینکه ته دلش وقتی ساعت رو دید حس کرد که جونگکوک قرار نیست امشب تو اون اتاق بخوابه اما هنوز سعی داشت برای هر حس بدش یه دلیل قانع کننده بیاره.

و از همه بدتر این بود که جیمین از این قضیه راضی نبود.
اونا با اینکه توی یه اتاق و روی یه تخت میخوابیدن ولی فاصله شون تا حدی بود که با جُدا خوابیدن فرقی نداشت.
مگه جیمین از اول از پیش جونگکوک خوابیدن ناراحت نبود؟ پس چرا وقتی یه امشب به خواسته ش رسید نمیتونست راحت بخوابه؟

غلت دیگه ای زد و به دستگیره ی در خیره شد. شاید اگه برای مدت طولانی نگاهش میکرد در به طرز معجزه آسایی باز میشد و جیمین از شر فکرای زیادش راحت میشد.
به طرز عجیبی با ادامه‌ دادن نگاه خیره‌ش، دستگیره ی در واقعا پایین رفت و جیمین با دیدنش هول شد و فوری چشماشو بست و تظاهر به خواب کرد.

منتظر بود قسمت کناریش روی تخت یه کم پایین بره و جونگکوک بی توجه به جیمین، مثل هر شب دیگه‌ای بیاد رو تخت و بخوابه تا خودش هم بتونه بلاخره راحت چشماشو روی هم بذاره. ولی هرچقدر منتظر موند این اتفاق نیفتاد. تنها چیزی که جیمین متوجهش شد، باز شدن دوباره ی در و بلافاصله بسته شدنش بود.

In exchange for Him || kookminWhere stories live. Discover now