Part 35: Stockholm Syndrome

5.2K 500 90
                                    

وسطای راهش متوجه شد که امروز نباید اون مسیر همیشگی رو بره، برای همین با اکراه و بی میلی تو کوچه‌ای که چندماه اخیر فقط از کنارش میگذشت پیچید تا راه خونه‌ی قبلیش رو پیش بگیره. یه زمانی اینکه به خونه ای که با جونگکوک توشه بگه خونه حس عجیبی براش داشت اما الان دلش نمیخواست به جای دیگه ای بجز اونجا بعنوان خونه فکر کنه.
تمام مسیر رو توی فکر گذرونده بود و فقط وقتی جلوی در خونه رسید رشته‌ی افکارش پاره شد؛ حداقل اینجوری مسیر براش کوتاهتر گذشته بود‌.

بعد از فشار دادن زنگ در زیاد طول نکشید تا با لبخند شیرین مادرش روبرو شه، بهرحال هرچقدر زندگی الانش رو دوست داشت بازم نمیتونست منکر دلتنگیش برای خانواده‌ش بشه.
لبخند خسته‌ای زد و خودشو تو بغل مادرش ولو کرد.
" سلام عزیز دلم"
+"سلام مامان" دستاشو دور بدن مادرش پیچید، صورتش رو توی گردنش فرو کرد و چشماشو بست. تمام شب گذشته رو بیدار مونده بود و الان پشیمون بود که چرا از همون روز قبل به اینجا نیومده بود.

فکر میکرد مشکلی نداره تنهایی توی خونه بمونه اما حس و حال دوره‌ی ماه عسلی این مدتشون باعث شده بود شدیدا برای جونگکوک احساس دلتنگی کنه و کمبود بدنی که شبا کنارش میخوابید بیشتر حس شه.
"دیشب نخوابیدی؟" مادرش با جدا کردن جیمین از خودش، دستاشو دور صورتش گذاشت و با نگرانی به اجزای صورتش نگاه کرد. جیمین لبخندی زد و دست مادرش رو آروم پایین اورد، بوسه‌ای روی گونه‌ش گذاشت و سمت اتاقش، یا بهتره بگه اتاق قدیمیش قدم برداشت.

+"نه، تا صبح بیدار بودم و صبح زود هم کلاس داشتم برای همین بیشتر خسته شدم، ولی الان دلم میخواد بخوابم"
مادرش در خونه رو بست و آروم پشت جیمین تا اتاقش رفت. کوله ای که جیمین قبل از پرت کردن خودش روی تخت، یه گوشه انداخته بود رو برداشت و با نزدیک شدن به تخت جیمین اونو پایین تختش تکیه داد.
"چرا تا صبح نخوابیدی؟" با لحن ملایمی پرسید و همراهش موهای جیمین رو از روی چشمای بسته‌ش کنار زد.
+"چون...خوابم نمیبرد" جیمین به همون ملایمی جواب داد و لبخند محوی رو لباش اومد. اگه میتونست حتما میگفت 'چون دیشب نبود که بغلم کنه'
"گفتی رفته سفر؟"

و خب، جیمین نباید به هوش مادرش شک میکرد، اون برای مادرش مثل یه کتابِ باز شده بود. چشماشو آروم باز کرد و دست مادرش رو کشید تا روی تخت بشینه؛ سرش رو بلند کرد و روی پای مادرش گذاشت و دستی که توی دست خودش نگه داشته بود رو روی سرش گذاشت. مادرش که متوجه منظورش شده بود لبخندی زد و شروع به نوازش موهای جیمین کرد.

+"آره، یه سفر یهویی و کاری پیش اومده بود" هرچقدر میخواست سعی کنه با اکراه و لحن آزرده‌خاطری نگه اما انگار از عهده‌ش برنمیومد. دوباره چشماشو بست و سعی کرد از لمس موهاش زیر دستای مادرش لذت ببره.
"برای همین نخوابیدی؟" صدای مادرش مردد بود اما خیلی واضح پرسیده بود اما جیمین دلش میخواست بدون جواب دادن، مادرش خودش متوجه بشه‌.
+"گشنمه، نمیخوای به پسرت غذا بدی؟"
"چرا، وقتی صبح زنگ زدی که بعد از کلاست میای، غذای مورد علاقه‌ت رو آماده کردم"

In exchange for Him || kookminWhere stories live. Discover now