Part 6 - Don't you even try me!!

7.3K 1K 32
                                    

در یه کم با شدت باز شد و جونگکوک از افکار خودش بیرون پرید و روشو سمت در کرد، یونگی بود، کسی جز اون هم جرات اینجوری وارد دفتر جونگکوک شدن رو نداشت.
یونگی با قیافه ی پوکر نگاهش کرد.
×"جئون جونگکوک، چه مرگته؟ با یه بچه ی بیست ساله لج میکنی؟ محض رضای خدا تو بیست و هشت سالته"
-"بیست ویک"
×"واقعا باورنکردنی هستی"

جونگکوک اخمی کرد "مگه ندیدی چطور جواب میداد؟"
×"هیچ درکی از اینکه بزور اوردیش و از خانواده‌ش جدا کردی داری؟ حالا میخوای از همه چی هم منعش کنی؟ آره، راست میگی با اینهمه لطف از طرف تو چطور میتونه اینجوری برخورد کنه!" بعد با این حرفش پوزخند زد.
-"نمیخوای تیکه انداختن بخاطر اون رو بس کنی؟ نکنه ازش خوشت اومده؟"
×"فقط خفه شو احمق"

جونگکوک خودش میدونست حق با یونگی بود اما بخش مغرورش راضی نمیشد کوتاه بیاد. یک چیز رو برای اولین بار میخواست ولی نمیتونست راحت بدستش بیاره. این تو مغز جئون جونگکوک یعنی به زور هم شده بدستش بیار. با خودکار روی میزش ور میرفت.
چند دقیقه تو سکوت گذشت و یونگی رو مبل روبروی میز جونگکوک نشست.
×"من همیشه اونجا نیستم، حواست باشه این بچه با اینکه ممکنه بخاطر ناراحتی از تو لجبازی کنه ولی حداقل غذاشو بخوره"

-"اگه بخواد خودش میخوره"
×" بهم بگو دقیقا ازش چی میخوای؟"
-" واقعا نمیخوای دست برداری؟ یادم نمیاد تابحال کارای تو رو زیر سوال برده باشم."
یونگی پوزخندی زد و سرشو با تاسف، آروم بالاو پایین کرد بعد بی هیچ حرف دیگه ای پاشد و از اتاق بیرون رفت.
جونگکوک با بسته شدن در، خودکار دستش رو با حرص رو میز پرت کرد.

___________________________________

ساعت 9 شده بود و جونگکوک به خونه برگشته بود. یونگی رو با همون لباس امروزش‌ روی مبل دید که پاهاشو تکون میداد، میخواست بیخیال از کنارش رد بشه ولی مضطرب بودن یونگی فقط در مواقعی بود که واقعا یه چیزی شده باشه.
جونگکوک چشماشو ریز کرد "چی شده"

حرکت پای یونگی متوقف شد و سرش که پایین بود رو بالا اورد و به روبروش نگاه کرد، تمام سعیشو میکرد نگاهشو سمت چپش که جونگکوک ایستاده بود نبره.
جوابی نداد.
-"قرار نیست جواب بدی؟"
یونگی بدون اینکه روشو سمتش برگردونه با قیافه ی جدی گفت "نیومده"
-"کی نیوم...." بعد متوجه شد، تازه اتفاقای صبح رو یادش اومد، اخمی کرد و سمت یونگی خیز برداشت بازوشو گرفت و بلندش کرد "یعنی چی که نیومده، مگه نگفتی حواسم بهش هست؟ رفتی گذاشتیش اونجا ولش کردی برگشتی؟ واقعا انتظار داشتی باز با پای خودش برگرده اینجا؟"

یونگی چشماشو روی هم فشار داد و سعی کرد بازوشو از تو دستای جونگکوک در بیاره.
جونگکوک بازوی یونگی رو کشید تا کامل اونو رو سمت خودش برگردونه " لعنتی حداقل الان که گند زدی جوابمو بده"
یونگی تا خواست چیزی بگه صدای گوشیش در اومد. نگاه هردو سمت گوشیش رفت و یونگی سمتش خیز برداشت، شماره ی ناشناس بود، جواب داد "بله؟"
+"میشه لطفا بیای دنبالم؟"

In exchange for Him || kookminWhere stories live. Discover now