Part 9 - You look even more beautiful when you smile

7.3K 960 30
                                    

#"حالا نقشه ت چیه؟"
~"هنوز هیچی، زندگیش داره یه تغییراتی میکنه، فکر کنم میتونم روی اون برای پیش بردن هدفم استفاده کنم."
#"دقیقا تا چقدر میخوای پیش بری؟"
#~" نمیدونم."
#"اصلا کی میخوای این بازیتو شروع کنی؟"

با شنیدن این حرف، چشماشو تو حدقه ش چرخوند.
~"برای من بازی نیس، چیزیه که بیست و هفت سال از زندگیم تحملش کردم و بخاطرش چیزای زیادی ازم گرفته شد؛ بزودی شروع میکنم، ولی باید بذارم اونقدری اون پسر براش مهم شه که بتونم علیه خودش ازش استفاده کنم" بعد نیشخندی زد و از قهوه ش خورد. کارای زیادی میتونست بکنه، فقط کافی بود که منتظر زمان مناسبش باشه.

___________________________________

امروز جیمین کلاسی نداشت برای همین نیاز به یه جنگ اعصاب دیگه‌ای نبود، ولی همش تو فکر این بود که فردا که داره، بازم باید همون پروسه رو طی کنه؟
از موندن تو اون خونه کلافه شده بود، دیگه حتی مطمئن نبود برای چی آوردتش اینجا! ساعت از 9 شب هم گذشته بود و از تو گوشی گشتن هم خسته شده بود، از جاش پاشد و شروع به گشتن اونجا کرد، اونجا برای یک نفر خونه ی بزرگی بود، حتی برای دونفرم بزرگ حساب میشد.

از وقتی که اومده بود اونجا، فقط وقتشو تو اتاقش گذرونده بود. نه، بهتره بگه تو اتاقی که بهش یه مدت کوتاه دادن چون ظاهرا همونم داره از دست میده و قراره از این به بعد پیش اون بخوابه، یعنی شاید تابحال بهش وقت داده بود تا عادت کنه و حالا وقتش تموم شده و قراره همه چی شروع شه؟ قراره هرزه ی یه پسر پولدار شه؟ بهرحال میدونست که اون از یک میلیون دلارش نگذشت که فقط بیارتش اینجا که پیشش زندگی کنه.

از پله ها که بالا رفته بود چشمش به یه در شیشه ای خورد. سمت در رفت. متوجه شد که یه تراسه، در تراس رو باز کرد و چند قدم برداشت، از وقتی اینجا اومده بود تابحال متوجه اون باغ نشده بود، چشمش به شکوفه های درختی که کنار تراس بود افتاد، آخرین باری که تو اون مدت لبخند زده بود یادش نمیومد ولی دیدن اون شکوفه ها بلاخره باعث شد گوشه ی لبش بالا بره‌. بوشون کرد و لبخندش عمیق تر شد. به اطراف تراس نگاه کرد، از اونجا ماه خیلی خوب معلوم بود، مشخصه خیلی حساب شده ساختنش که تو شبای بهاری مثل اون شب انقدر منظره ی قشنگی تو دید بود‌‌.

دستاشو به نرده‌ی سنگی تکیه داد و یه کم به ماه نگاه کرد، هنوز لبخندش رو لبش بود، یهو یاد ملاقاتای قبلش با جونگکوک افتاد، تمام دفعاتی که اون غذا سفارش میداد و جیمین میبرد.
اون به طرز عجیبی فقط روزایی که جیمین کلاس نداشت و میتونست ببره سفارش میداد.
نفسی بیرون داد و بیخیال فکرش شد. واسه اینکه حس بدش رو از بین ببره دوباره سمت شکوفه ها رفت و دوباره با دیدنشون لبخند زد.

جونگکوک تازه رسیده بود. ماشین رو که وارد حیاط کرد، متوجه جیمین شده بود، بیشتر از همه متوجه لبخندش، به کنارش که شکوفه ها بود نگاه کرد و فهمید دلیل لبخندش اونان.
قطعا به شکوفه های بیشتری تو حیاط نیاز داشتن و باید اینو به باغبونا میگفت‌.
ماشین رو پارک کرد و سمت خونه رفت.

از پله ها بالا رفت، آروم سمت تراس قدم برداشت، به در که رسید دستشو رو دستگیره گذاشت، یه کم دودل بود ولی در نهایت دستگیره رو پایین کشید و وارد تراس شد.
با صدای در، جیمین به خودش اومد و فوری لبخند از رو لبش رفت.
تغییر یهوییش باعث شد جونگکوک حس کنه قلبش فشرده شد.

جیمین میخواست برگرده داخل خونه که جونگکوک همونطور که به روبروش نگاه میکرد، مچ دستشو گرفت.
جیمین خواست مچ دستشو از دستاش بیرون بکشه که جونگکوک محکمتر نگهش داشت و سمت خودش کشیدتش، بعد روشو سمتش برگردوند.
-"وقتی لبخند میزنی خوشگل تر هم میشی" دست دیگه شو به موهای جیمین رسوند و موهاشو پشت گوشش گذاشت.

جیمین از فشاری که به مچش وارد میشد ابروهاشو تو هم فرو برد "داری باعث میشی دردم بیاد."
جونگکوک پوزخندی زد "تو هم داری همینکارو باهام میکنی"
جیمین گیج شده بود و دست از تقلا برداشت. جونگکوک به خودش اومد و متوجه شد چه جمله ای رو گفته. مچ دست جیمین رو آروم ول کرد و نگاهش رو ازش گرفت.
-"زود بیا اتاق" گفت و فوری از تراس داخل رفت.
فقط وقتی که وارد اتاقش شد متوجه شده بود جیمین پشتش پا تند کرده و وارد اتاق شده.

+"تو که واقعا قرار نیست مجبورم کنی اینجا بخوابم؟"
-"اوه عزیزم الان اصلا حوصله ی این حرفارو ندارم. خسته‌م و دلم میخواد زودتر بخوابم پس زودتر برو تو تخت"
+"من. با. تو. رو. یه تخت. نمیخوابم."
-"ولی انتخاب دیگه ای نداری، داری؟"
+"رو زمین میخوابم"
جونگکوک خندید "اوه خب حالا که قراره رو زمین بخوابی نمیتونم بهت دست بزنم حیف شد"

جیمین که به اندازه ی کافی عصبانی بود از اینکه جونگکوک اونو به تمسخر گرفته بیشتر هم جوش اورد "عوضی"
-"آره زیاد شنیدمش"
+"تو نمیتونی مجبورم کنی اینجا بمونم"
جونگکوک دیگه از این حرفا کلافه شد، روشو که تابحال پشت به جیمین بود برگردوند و سمت جیمین رفت‌. جیمین با اینکه ترسیده بود ولی سعی کرد ترسش رو نشون نده و همونجا ایستاد، جونگکوک با رسیدن بهش چونه شو محکم تو دستاش گرفت، اخماشو تو هم برد و فکشو منقبض کرد، تقریبا داشت از لای دندوناش می غرید " کاری نکن دیگه کم کم کارم به تهدید بکشه چون پسرجون من نمیذارم تهدیدام فقط در حد حرف بمونن. و بهتره بدونی من با خودت هیچ کاری ندارم، بجاش جلوی چشمات کاری با خانواده ی عزیزت میکنم که اونموقع معنی اصلی درد کشیدن رو بفهمی. پس بچه بازیاتو بذار کنار و بفهم تو چه موقعیتی هستی" با تموم شدن حرفش چونه ی جیمین رو ول کرد، کتش رو در اورد و شروع به باز کردن آستینای بلوزش کرد. موهاشو بالا داد و کراواتش رو شل کرد؛
-"همینکه دارم بخاطر حرف یونگی میذارم دانشگاه بری یعنی به اندازه ی کافی مهربون هستم" بعد انگشت اشاره شو به نشونه ی تهدید جلو اورد "ولی اگه حتی فکر فرار کردن به ذهنت خطور کنه وقتی برگشتی تنها بازمانده ی خانواده ت خودتی"

جیمین سعی میکرد نفساشو منظم کنه، چیزی نمیتونست بگه، آره همونطور که صدبارم خودش گفته بود، قدرت دست اونه.
-"و اینکه، هردفعه هم اگه کاری ازت خواستم، قبل از نه گفتن یاد حرفای امشبمون بیفت؛ برای امشب هم فقط رو این تخت کوفتی تو این اتاق بخواب."
جونگکوک بازم عصبی شده بود و واقعا حس میکرد به هوا خوری نیاز داره، برای همین از اتاق رفت بیرون و جیمین مضطرب و بغض دار رو تنها گذاشت.
فقط وقتی برگشته بود که جیمین دیگه خوابش برده بود.

In exchange for Him || kookminWhere stories live. Discover now