Part 13 - The little things make him hopeful

6.4K 891 41
                                    

یونگی، بعد از ناهاری که تمام سعیش رو کرد تا توی سکوت نگذره، بلاخره تصمیم گرفت بره و بازم اونا رو تنها بذاره. حس میرد حداقل سر نخ‌هایی برای رفتار درست به جونگکوک داده.

×" خب من دارم میرم اگه کار داشتی میتونی بهم زنگ بزنی، خب؟"
رو به جیمین گفت و در جوابش یه لبخند خالصانه تحویل گرفت.
+"باشه هیونگ"
×"و تو،" سمت گربه ی تو بغلش خم شد و انگشت اشاره شو روبروش اورد "به این خانواده ی پیچیده خوش اومدی" سرشو ناز کرد و به سمت در حرکت کرد "نمیخواد خداحافظی کنی جونگکوک، چه کاریه. خودم اومدم خودم میرم دیگه" همونطور که با لحن طعنه آمیز میگفت در خونه رو باز کرد.

جونگکوک پوزخندی زد "کارت دارم هیونگ تا ماشینت میام باهات"
جونگکوک گوشیشو گرفت و پشت یونگی رفت. هردو سمت ماشینش حرکت کردن و کنارش ایستادن.
×"خب؟"
-"خواستم بگم با اون سرمایه گذار قرار بذار. بگو برای شعبه هنوز نظری نداریم ولی برای سهام شرکت، مشکلی با فروش بخش زیادیش ندارم. شاید خودم با اون پول تو چیز دیگه ای سرمایه گذاری کنم."

×"نذار بازم بهت بگم، خوب فکراتو بکن، فعلا فقط قرار ملاقات رو میذارم و بقیه‌ش رو بعدا تصمیم میگیریم. تو شرکت؟"
-"آره تو شرکت"
×"همین دیگه؟"
جونگکوک سری تکون و یونگی سمت در ماشینش برگشت و سوار شد، تا خواست در رو ببنده جونگکوک فوری صداش زد.

-"هیونگ"
یونگی نگاهش کرد "هوم؟"
جونگکوک یه کم پشت سرشو خاروند "آممم....مرسی..." خیلی آروم زیرلبش گفت. تا حدی که اگه فاصله ی یونگی باهاش کم نبود، قطعا بجز صدای نامفهوم، چیزی نمیشنید.

×"با اینکه نشنیدم ولی خواهش میکنم" بعد لبخند لثه ایش رو زد که باعث شد جونگکوک چشماشو تو حدقه بچرخونه
اون شب جیمین بیشتر وقتش رو با گربه مشغول بود و جونگکوک...خب جونگکوک فقط سعی میکرد به این فکر کنه که تو کمکی که یونگی بهش کرده بود گند نزنه.

شبا، رو یه تخت میخوابن، تو یه اتاق، و اگه فقط جیمین میدونست جونگکوک چقدر جلوی خودش رو میگیره که کاری نکنه، شاید انقدر اونو به چشم هیولا نمیدید.
ولی شاید نتونه زیاد دووم‌ بیاره.

چشماشو رو هم فشار داد و پشت به جیمین دراز کشید تا مثل هرشب بتونه نگاهشو از پسرک خوشگلی که پیشش دراز کشیده بگیره و حماقتی نکنه. جیمین هنوز ازش میترسید، هنوز ازش نفرت داشت. نباید بدترش میکرد، ولی یعنی میتونست؟

صبح، جونگکوک تکیه داده به ماشین منتظر جیمین بود. دیروز وقتی یونگی تو کلینیک حیوانات برای جیمین وقت گرفت، ساعتش رو به جونگکوک گفته بود.
جیمین با گربه بیرون اومد و بی توجه به جونگکوک به سمت در خروجی باغ حرکت کرد.

-"جیمین"
جیمین با نادیده گرفتنش به راه رفتن ادامه داد.
-"جیمین!" ایندفعه بلندتر و با تحکم بیشتری صداش زد و جیمین به ناچار برگشت و نگاهش کرد.
-"کجا میری؟"
+"دامپزشکی."
-"مگه یونگی نگفت من میبرمت؟"
+"اوه به حرفای یونگی هیونگ گوش میدی؟" طعنه ی تو لحنش کامل واضح بود.
جونگکوک سرشو پایین کرد و زبونشو به لپش زد. چشماشو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید.
-"بیا بشین"
بعد در ماشین رو باز کرد و خودش رو صندلی نشست.
جیمین بی توجه دوباره به راهش ادامه داد.

جونگکوک همونطور که تو ماشین نشسته بود، در رو هنوز نبسته بود "جیمین! فکر نکنم لازم باشه دوباره بگم."
جیمین ایستاد چشماشو رو هم فشار داد و نفسی بیرون داد، با اکراه برگشت سمت ماشین و یلاخره نشست. کمربندشو بست و خودش رو با گربه مشغول کرد.

جونگکوک نگاهی بهش انداخت هوفی کرد و حرکت کرد.
موقع رانندگی هرچندوقت نگاهی به نیمرخ جیمین که گاهی به گربه لبخند میزد و گاهی بیرون رو نگاه میکرد انداخت.
این اوضاع خیلی راحت میتونست بهتر باشه.
اون میتونست خانواده ش باشه.

خانواده ی خودش، خانواده ای که به اون تعلق داره. جیمینی که به اون تعلق داره. فقط اگه میدونست چطور بدستش بیاره. نه فقط جسمشو. بلکه روحشو. خودشو. لبخندشو.
با فکراش کلافه شد و فرمون رو محکمتر تودستش گرفت.
بعد از ده دقیقه تو راه بودن، رسیدن.

+"خودم میرم نمیخواد بیای" جیمین فوری پیاده شد، بدون اینکه نگاهش کنه زیرلب گفت؛ بعد آروم سمت کلینیک حرکت کرد.
جونگکوک اخماش رو تو هم برد، میدونست به این راحتی نمیتونه رفتار قبلیش رو تغییر بده؛ قدمای بزرگی برداشت و سریع بهش رسید "فکر نکنم تو قرار باشه تعیین کنی کجا برم کجا نرم"

عالی شد، جیمین همیشه میتونه جونگکوک رو اونقدری عصبی کنه که ناخواسته با جیمین اینجوری حرف بزنه و همین باز عصبی ترش هم میکرد.
فکش رو منقبض کرد وچیز دیگه ای نگفت.

بعد از تموم شدن کارشون، موقع برگشت کنار یه پِت شاپ ایستادن تا برای فِلافی، یعنی گربه ی جیمین غذا بخرن. جونگکوک پیاده شد و جیمین با فلافی که تازه واکسن زده بود تو ماشین موند. جونگکوک با کلی غذا و وسیله برای گربه برگشت و صندلی عقب گذاشت. بعد نشست و ماشین رو به سمت خونه روند.

+"مرسی"
بعد از پنج دقیقه تو راه بودن، سکوت ماشین با این کلمه ی خیلی آروم شکسته شد، اونقدر آروم که جونگکوک فکر میکرد توهم زده. به جیمین نگاه کرد و دید که روشو سمت پنجره کرده و بیرون رو نگاه میکنه. و شاید این میتونست دومین نشونه برای امید داشتنش باشه.

In exchange for Him || kookminWhere stories live. Discover now