Part 23: Everything was going great

5.6K 713 122
                                    

مهم نبود، براش مهم نبود چی شده که اینجوری شده؛ از نظر اون جیمین داره بهش یه شانس میده و جونگکوک بابتش خوشحاله. حس خوبی داره و قرار نیس به این راحتیا خرابش کنه.
ولی حالا که اون یه قدم گذاشته، چرا جونگکوک کار رو براش راحت‌تر نکنه و خودشو بهش ثابت نکنه؟

به چهاراه که رسید، فرمون رو به جای چپ، به راست پیچوند. به پِت شاپی که اولین بار برای گربه ی جیمین، فِلافی، باهم به اونجا رفته بودن رسید، واردش شد و شروع به گشتن کرد.
باید بهش نشون میداد حواسش به چیزایی که بهش اهمیت هست.
دختری یه کم بعدش پیشش اومد و مودبانه تعظیم کرد "چه کمکی از دستم بر میاد؟"

جونگکوک سری بعنوان سلام خم کرد و نگاهی به اطراف انداخت "یه خونه میخوام، برای یه گربه"
دختر لبخندی زد و با دست به یه سمت فروشگاه اشاره کرد "اونجا برای گربه ها خونه داریم، مدل همشون از رو جعبه مشخصه ولی خودتون باید قطعه هاشو به هم وصل کنین و درستش کنین."

-"مرسی" جونگکوک سری تکون داد و لبخندی زد. به جایی که اون دختر اشاره کرد رفت و مشغول انتخاب یه خونه برای گربه شد. لبخند احمقانه ای از زمان ورود به این مغازه روی لباش بود. حس میکرد داره کاری برای زندگی مشترکش میکنه، و چقدر تلاش برای این زندگی مشترک رو دوست داشت، تلاش برای جیمین.

دقیقا یادش نیست از کی انقدر درگیر اون پسر شده ولی اونقدر این حس رو دوست داره که براش مهم نیست و فقط به داشتنش فکر میکنه. و بلاخره هم داره بهش نزدیک میشه.
بعد از کلی فکر بلاخره یکی از جعبه ها رو بلند کرد و سمت صندوقدار رفت. جونگکوک ِ یک سال پیش قطعا حوصله ی همچین کاری رو نداشت، ولی جونگکوکِ الان حاضره کارای بیشتر از این هم انجام بده.

بعد از حساب کردنش، جعبه ی بزرگ رو روی صندلی پشتی ماشین گذاشت و سمت خونه حرکت کرد. دلش میخواست یه چیزی برای خود جیمین هم بگیره، یه چیز مثل گل، ولی جلوی خودش رو گرفت. میدونست الان زوده، خیلی زود.
-"قرار نیست بترسونیش" نفسی بیرون داد و سعی کرد مستقیم سمت خونه برونه.

با رسیدن به خونه و پارک ماشین، با عجله از ماشین پیاده شد و جعبه رو فوری در اورد. جلوی در خونه که رسید، نفسی کشید تا هیجانش رو آروم کنه، دوست داشت عکس العمل جیمین رو ببینه، دوست داشت خوشحالش کنه. حتی با اینکه گوشه ای از ذهنش احتمال میداد اصلا جواب خوبی از جیمین نبینه؛ سعی کرد اون فکر رو کنار بزنه و در رو باز کنه.

جیمین پایین نبود. جعبه رو به دیوار کنار در تکیه داد و خیلی عادی سمت پله ها قدم برداشت. بالا رفت و پشت در اتاق ایستاد. دستشو روی دستگیره ی در گذاشت و سعی کرد با یه حالت کاملا عادی در رو باز کنه و وارد اتاق شه.

جیمین روی تخت به شکم دراز کشیده بود و روی کتابی که جلوش باز بود، با دهنی که خیلی کوچیک باز بود خوابش برده بود. جونگکوک لبخندی زد و آروم نزدیکش شد‌. اونقدر آروم که بیدارش نکنه و با لذت بتونه نگاهش کنه. به یه طرف لپاش که روی کتاب بود فشار اومده بود و باعث شده بود لبش از حالت عادی جلوتر بیاد، نگاه کرد. پره های دماغ کوچیکش از نفسای منظمی که میکشید آروم باز و بسته میشدن. چتری های موهاش روی چشمش ریخته بودن و تو یکی از دستاش خودکار کج شده و در حال افتادن بود.

In exchange for Him || kookminWhere stories live. Discover now