با صدای آلارم گوشیش از خواب پرید. آلارم رو خاموش کرد، با یاداوری اینکه کجا خوابیده یهو پاشد و نشست. به کنارش نگاه کرد و متوجه خالی بودنش شد. نفس راحتی کشید. دیشب وقتی جونگکوک از اتاق بیرون رفت جیمین تو تخت رفت، وقتی اون برگشت، جیمین خودش رو به خواب زده بود. متوجه شده بود که جونگکوک به اندازه ی چند دقیقه بالای سرش ایستاد، بنظرش جونگکوک از لرزش پلکاش فهمیده بود که بیداره، ولی اهمیتی نمیداد.
بعد دیگه متوجه نشد کی خوابش برد.هنوز هم میدونه قرار نیس مدت زیادی طول بکشه تا بلاخره جونگکوک کاری باهاش بکنه. ولی تا کی باید بهش فکر میکرد! شاید فقط باید سرنوشتش رو میپذیرفت، یا شایدم یه راهی برای مبارزه پیدا میشد.
از تخت پایین اومد تا برای کلاسش آماده شه.
بعد انجام کاراش، صبحانه ای خورد و بیرون رفت. یونگی بهش گفته بود که جونگکوک به راننده ها گفته هروقت هرجا میخوان ببرنش، ولی دلش نمیخواست از اونا استفاده کنه. هنوز دوست نداشت با اونجا مثل خونه ی خودش رفتار کنه.سر کلاس کلافه تر از همیشه نشسته بود. این اواخر زندگیش یه آشفتگی بزرگ بود و نمیدونست باهاش چیکار کنه. اون از یه پسر ساده ای که روزا دانشگاه میرفت و شبا کار میکرد، تبدیل به پسری شده بود که تو یه خونه ی بزرگ با خدمه و کلی چیزای دیگه زندگی میکرد. حس کرد حتی دیگه اون ذوق درس خوندن قبل رو هم نداشت. چون اگه قرار بود تهش پیش پسر پولداری زندگی کنه که بهش اجازه هرکاری رو نخواد بده، چه فایده داره.
با صدای هوسوک از فکر خودش بیرون پرید."هی جیمین، خوبی؟"
+"ها؟ آره"
"کلاس تموم شده، نمیای بریم؟"
+"آها. چرا"
همراه هم سمت خروجی کلاس حرکت کردن. هوسوک از سال دوم دبیرستان باهاش دوست بود و اونا تونسته بودن باهم دانشگاه سئول قبول شن."هنوزم اوضاع همونه؟" ناراحتی از صدای هوسوک مشخص بود.
جیمین تلخندی زد "مگه قراره تغییری هم کنه؟"
" میدونی که اگه کاری ازم بربیاد میتونی روم حساب کنی دیگه؟"جیمین لبخندی به حضور همیشگی دوستش زد "میدونم"
جیمین سرشو بلند کرد، اونا داشتن سمت کافه تریای دانشگاه میرفتن تا قبل از کلاس بعدیشون چیزی بخورن. دم در مدیریت دانشگاه، جیمین شخصی رو دیده بود که به شدت براش آشنا بود. شخصی که حس میکرد میشناسه ولی خیلی وقته ندیدتش. ناخودآگاه با چشمای باریک شده یه کم دورتر از اون فرد ایستاد."چی شده؟"
+"میشناسیش؟ خیلی برام آشناست"
هوسوک رد نگاه جیمین رو دنبال کرد "به سرووضعش میخوره همسطح گروگانگیرت باشه برای همین قطعا من نمیشناسم" با حرف خودش خندید ولی یهو خنده شو خورد و دستشو جلوی دهنش گذاشت "ببخشید جیمین"
جیمین که فقط نصف حواسش پیش هوسوک بود، آنچنان هم متوجهش نبود که اصلا ناراحت شه.+"اوه نه نه مشکلی نیس....میگم میری کافه تریا من بعدا بیام؟"
هوسوک سری تکون داد "پس میبینمت"
با رفتنش جیمین یه کم به اون فرد نزدیک شد که همون لحظه اون شخص هم روشو برگردوند سمت جیمین.
~"جیمین؟!"جیمین که حالا تمام رخ اون شخص رو دیده بود تازه شناختتش و خب البته فقط هم اون شخص همچین صدایی میتونست داشته باشه، پس آنچنان هم به یاد اوردنش سخت نبود.
+"آقای کیم؟"
~"سلام حالت چطوره؟ خیلی وقته تو کلاب ندیدمت"
+"خوبم." لبخندی زد و ادامه داد "آره...دیگه اونجا کار نمیکنم"~"پس کار بهتری پیدا کردی؟" با صدای خوشحالش پرسید و باعث لبخند جیمین شد، ولی لبخندش با یاداوری دلیل کار نکردنش محو شد "نه...فقط دیگه کار نمیکنم. شما اینجا چیکار میکنین؟"
~"بهم نمیخوره از دانشجوهای اینجا باشم؟"
+"اگه سنتون رو نمیدونستم قطعا فکر میکردم دانشجوی اینجایین"
~"پس هنوز همونقدر جوون نشون میدم"
+"شاید بشه گفت"هردوشون با مکالمه شون لبخند گرمی رو لباشون بود.
~"من جزو یکی از اهداکننده های اینجام....البته قرار بود راز باشه....ولی خب حالا به تو گفتم"
جیمین نگاهش رنگ تحسین گرفته بود "به کسی نمیگم"
~"حالا که یه چهره ی آشنا دیدم شاید بهتر بهم کمک شه....میخوام یه سری وسایل آموزشی برای اینجا بخرم....تو میتونی بگی چیا نیاز دارین؟"+"آره....خوشحال هم میشم" جیمین یه کم مکث کرد بعد اضافه کرد "میخواین بیاین کافه تریا بشینیم؟ منو دوستم قبل از کلاسمون یه کم وقت داریم، شاید اونم تونست کمکتون کنه."
~"پیشنهاد خوبیه"
جیمین جلوتر رفت تا راه رو نشون بده و هردو همونطور که مشغول حرف زدن بودن سمت کافه تریا رفتن.《فلش بک》
آخرای شیفتش بود و خسته بود. دلش میخواست بره خونه فوری بخوابه ولی متاسفانه بخاطر اینکه بلافاصله بعد از کلاساش به کلاب میومد، وقتی برای درس خوندنش نمیموند و فردا هم امتحان داشت. چشماشو یه کم بست و با انگشتاش شقیقه ش رو ماساژ داد.
"جیمین، میز شماره ی 10 مشتری اومده، سفارششو بگیر"
جیمین باشه ای گفت و سمت میز رفت. لبخندی به صورت خسته ش اورد تا مثل همیشه پیشخدمت نمونه باشه.
+"سلام، چی میل دارین؟"
"یه ویسکی با دوتا یخ"
+"همین الان میارم خدمتتون"
جیمین بعد از چند دقیقه ی کوتاه با سفارش برگشت.
"تو باید خیلی جوون باشی"+"من اینجا فقط نوشیدنی سرو میکنم و کار دیگه ای نمیکنم" جیمین با لحن و قیافه ی جدی گفت، چون اونجا اونقدری باهاش لاس زده شده بود که بدونه ته این حرفا به کجا کشیده میشه.
"منظور بدی نداشتم، فقط بنظرم باید مدرسه بری، یا تهش سالای اول دانشگاهت باشه، حیفه وقتت رو اینجا میگذرونی"
+"مجبورم"
"چند سالته؟"
+"بیست"
"اوهوم"
+"چیز دیگه ای میل ندارین؟"
"نه ممنونم"جیمین بی هیچ حرف دیگه ای اونجا رو ترک کرد. دروغ نگفته بود، اون مجبور بود اونجا کار کنه، تنها جایی که از بعد از غروب به یه پسر تو سن جیمین کار میدادن کلاب بود. اون بابت همینکه تونسته بود بعنوان پیشخدمت تو اون کلاب کار کنه و ازش خواسته ای دیگه ای نداشتن، البته رییسش خواسته ی دیگه ای نداشت ممنون بود، وگرنه تابحال حتی بیشتر از رقاصا و روسپی ها از طرف مشتری ها تقاضا داشته.
شیفت اون شبش داشت تموم میشد و جیمین باید فوری میرفت خونه تا برای امتحانش بخونه. خسته بود ولی میدونست فعلا این تنها روش زندگیشه.
YOU ARE READING
In exchange for Him || kookmin
Fanfictionفیک [Completed] ژانر: اسمات/ انگست/ رمنس/ AU کاپل فرعی: سوپرایز Ceo Jungkook, College student Jimin _______ همون روزی که خونهی کوچیکشون بزرگ شد، وقتی از غذای کافی نداشتن رسیدن به اینکه هر روز و شب میتونستن بهترین غذاها رو بخورن، وقتی بهش گفته شد ا...