Part 3 - What's the fun in that?

8.6K 1.1K 23
                                    

صبح شده بود...با اینکه تا خود صبح نخوابیده بود ولی بازم براش زود گذشته بود.
از رو بالش پاشد و رو تختش نشست.
دیگه حتی فکرشم خالی بود. تا صبح هر احتمالی رو در نظر گرفته بود و دیگه هیچی تو ذهنش نبود. یاد تمام برخوردای قبلیشون افتاده بود. تمام دفعاتی که باهاش حرف زده بود. میدونست نگاهش به اون هیچوقت عادی نبود ولی نمیدونست قراره تا این حد پیش بره.

از کلافگی هوفی کرد و دستاشو تو موهاش برد.
از اتاقش رفت بیرون. پدر و مادرش روی مبل نشسته بودن. وضع اونا هم بهتر از جیمین نبود. سرشو پایین انداخت و سمت توالت رفت. آب رو باز کرد و تو آینه به خودش نگاه کرد چشماشو بست و سرشو خم کرد چندبار آب رو به صورتش پاشید. آب رو بست، چندتا نفس عمیق کشید و اومد بیرون.

+"صبح بخیر" با لبخند و صدایی که سعی میکرد شاد باشه گفت.
پدر و مادرش با تعجب نگاهش کردن.
+"صبحانه آماده س مامان؟"
نگاه مادرش گیج تر شد. جیمین که جوابی نگرفت خودش سمت آشپزخونه رفت. در یخچال رو باز کرد پاکت شیر و مربا رو بیرون اورد. در کابینت رو باز کرد و نون تست رو روی میز گذاشت. سمت قهوه ساز رفت و روشنش کرد. به اندازه ی چهارتاشون لیوان در اورد.

+"جیهیون رو بیدار نمیکنین؟ برای مدرسه ش دیرش نشه!!"
روشو که برگردوند تا از آشپزخونه بیرون بره، پدر و مادرش رو ورودی آشپرخونه دید. لبخندی زد "بیاین بشینین قهوه الان آماده میشه، میرم جیهیون رو بیدار کنم"
حرکت کرد که یکی بازوش رو گرفت، به سمت چپش نگاه کرد و دید که مادرش با چشمای قرمز و پف کرده با ابروهای تو هم رفته داره نگاهش میکنه "جیمین..."

+"نمیخواین بشینین؟ داره دیر میشه ها هم من کلاس دارم هم جیهیون"
دوباره لبخندی زد و بازوشو آروم از دستای مادرش بیرون کشید.
سمت اتاق جیهیون رفت. آروم بیدارش کرد. برای اولین بار اون داشت بیدارش میکرد. نگاهش کرد. ناخواسته خم شد و پیشونیشو بوسید.
+"جیهیون....پاشو باید صبحانه بخوری بری مدرسه" خودشم نمیدونست میتونه انقدر با جیهیون ملایم حرف بزنه. بهرحال یا همیشه بینشون دعوا بود یا بازم شیطنتای برادرانه شون و بازی ها و کشتی گرفتناشون.

بعد که مطمئن شد جیهیون در حال بیدار شدنه، از اتاق بیرون رفت. پدر و مادرش هنوز ورودی آشپزخونه ایستاده بودن و با گیجی به جایی که جیمین رفته بود خیره بودن. جیمین که اونارو دید سرشو به یه سمت خم کرد "امروز نمیخواین صبحانه بخورین؟"
"جیمین، پسرم...ت..تو حالت خوبه؟؟"

+"اوهوم" بعد با لبای بسته لبخند زد. بی هیچ حرفی سمت میز آشپزخونه رفت و نشست. یه تست در اورد و شروع به مالیدن مربا کرد. پدر و مادرش ناچارا تسلیم شدن و روبروش نشستن. پدرش مثل جیمین تست گرفت دستش ولی اشکای مادرش دوباره بی صدا سراریز شد. نمیدونست جیمین چش شده بود. چرا جوری رفتار میکرد که انگار دیشب اتفاقی نیفتاده یا حتی جوری بود که انگار فراموشی گرفته. جیمین متوجه ی گریه ی مادرش شده بود. لقمه ی تو دهنش رو بزور جویید و همراه با بغضش قورت داد "مامان، برات تست درست کنم؟" بعد لبخندی زد.

In exchange for Him || kookminWhere stories live. Discover now