44: Broke down

607 91 38
                                    

'جنی'

در حالی که مشغول خوندن کاغذ ها بودم، قلبم شروع به سریع تپیدن کرد، این تقریبا منو ناشنوا کرد. بعد از خوندن دست کشیدم و با آه عمیقی چشمامو بستم. این یه شوخیه؟

نمیدونم چطوری شروع به سوال پرسیدن از اون کنم، از این میترسم که اون بهم بگه همه این چیزایی که خوندم درسته. وای خدا لطفا بهم بگو که همه اینا فقط یه کابوسه. لطفا منو بیدار کن چون نمیتونم این همه عذاب رو تحمل کنم.

"بهم بگو که این فقط یه شوخیه."
با لحن عمیقی گفتم، در حالی که چشمام هنوز بسته بود.

"متاسفم."
آقای یانگ بی پرده گفت و این باعث شد چشمام بهم فشرده بشه.

احساس کردم گلوم درد میکنه چون تمام تلاشم رو کردم که حتی یه قطره اشک هم گریه نکنم. اما من شکست خوردم چون اشکام بهم خیانت و شروع به ریختن کرد. الان فقط میتونستم گریه کنم. نمیدونم چی بگم، نمیدونم باید چیکار کنم. دیگه نمیتونستم درست فکر کنم.

در حالی که سرم پایین بود و اشک از چشمام سرازیر بود، کاغذا رو روی رونم مچاله کردم. همه چیز تار شده بود. هر چیز لعنتی که الان داشتیم تار میشد، الان فقط تونستم بهش فک کنم چون ناگهان خاطراتمون تو سرم ظاهر شد.

"نه... نه... نه لطفا بهم بگو که این فقط یه شوخیه~"
حرفامو با هق هق گفتم و همونطور که دستامو روی کاغذا نگه داشته بودم، فشردم.

تق~تق~تق~ شنیدم که یه نفر داره به شیشه ماشین میزنه. جرات نداشتم چک کنم کیه چون از قبل میدونستم. کسی که از صمیم قلب بهش اعتماد دارم. کسی که حاضرم فقط برای اینکه باهاش باشم همه چیزو رها کنم. کسی که بیشتر از هرچیزی اونو دوست داشتم.

چطوری تونست اینکارو باهام بکنه؟ همونطور که سرم پایین بود و بلند نکردم به آقای یانگ اشاره کردم منو از اینجا ببره. راننده سریعا اومد داخل و ماشینو روشن کرد و منو از اون مکان دور کرد.

"منو ببر پیش اون."
با صدای ارومی گفتم.

**********************

'لیسا'

چخبره؟ میدونم که این ماشین آقای یانگ بود. نمیتونستم ببینم چه اتفاقی داره داخل میوفته، اونا درو باز نکردن و راننده عجله داشت. نمیفهمم داره چه اتفاقی میافته.

سریعا تلفنم رو از جیبم برداشتم تا شماره جنی رو بگیرم. الان به معنای واقعی کلمه مضطرب شدم. نمیدونم چرا اما یهویی عصبی شدم.

"جنی لطفا گوشی رو بردار."
با عصبانیت غر زدم، همینطور که پاهامو به زمین میکوبیدم، صدای زنگ همچنان ادامه داشت.

"جنی لطفا... خدایا این خوب نیست، برنمیداره!"
دوباره شمارش رو گرفتم اما همون صدای بوق برای دقایقی ادامه داشت و من الان وحشت کردم، از قبل  مضطرب بودم عصبی تر هم شدم. لعنتی من دیگه نمیدونم چه احساسی داشته باشم.

You stole my heart {Translated}Where stories live. Discover now