14: unexpected

925 166 33
                                    

'لیسا'

ساعت 9 صب به ججو رسیدیم. اما این رویداد ساعت هشت شب آغاز میشه.
ما در هتل هایت ریجنسی در نزدیکی ساحل اقامت گرفتیم.

"آیش... من گرسنم به غذا نیاز دارم... کی باز کردن چمدونا رو تموم میکنی؟ فقط بخاطر خوردن یه سیب تا الان زنده‌ام."

من در حالی که روی مبل نشسته بودم و یه سیب دیگه تو دستم بود اعتراض کردم.
اون تفریبا سه ساعته که داره وسایلشو باز میکنه!
خوشبختانه قبل از ورود صبحانه رو تو هواپیما خوردیم.

"خفه شو نمیبینی که باید سه روز اینجا بمونیم؟ من باید سه روز اینجا رنج بکشم و فک نمیکنم به اندازه کافی لباس اورده باشم!"

"چی؟"
اون چیزای زیادی رو فراموش کرده؟ تو باید باهام شوخی کرده باشی؟ تقریبا اتاقتو اوردی اینجا! چه چیزه دیگه ای رو فراموش کرده؟ اون حتی حوله و دمپایی مخصوص خودشم اورده! انگار که هتل نمیتونه تهیه کنه! دارم به اینکه ممکنه وسواس داشته باشه فک میکنم.

اون پرسید:
"بهرحال، چرا اینجا توی اتاق منی؟"

"آقای کیم بهت نگفته؟ اون خواست منم تو همین اتاق باشم... اینجا... با تو!"

"چــــــی؟؟ نه بابا بهم چیزی نگفت! آیش! و چرا حتی به این فک میکنه؟"

با خنده گفتم:
"نمیدونم ممکنه ههه شاید خواسته رو این رویداد تمرکز کنی، نری با بقیه مست کنی و لاس بزنی، جوری هم رفتار نکنی که انگار یه تعطیلات ماه عسله!"

"یاح! منظورت چیه؟ من اومدم اینجا که با بقیه لاس بزنم؟"

"من فقط گفتم شاید-ممکنه... باشه؟ ش-ا-ی-د!"

"خفه شو، من اینطوری نیستم."

"واقعا؟ پس چرا منو، تو اون بار بوسیدی؟"
گفتم و ابرومو بلند کردم.

"یاح! چرا کشش میدی؟ من بهت گفتم که وقتی مستم ممکنه با هرکسی اینکارو انجام بدم."

"خب، دقیقا منظور منم همینه! تو خوش شانسی که وقتی مست میکنی دوستاتم اونجان. اما اینبار اونا اینجا نیستن! بنابراین شاید برای همینه که بابات خواسته من اینجا باشم تا از تو محافظت کنم."

"نه اینکه من با تو در امانم!"

"ها؟"
شوکه شدم و چشام با گفتن حرفش گشاد شد.

"یاح! من فقط یه بار تورو بوسیدم! اما تو! قبل بارها سعی کردی منو ببوسی! اما نمیدونم چندبار بود! منحرف...~"

چون حقیقتو میگفت عصبانی شدم. آیش... چرا قبول کردم باهاش هم اتاق بشم!

"این چرته! چطوری میتونی بگی سعی داشتم تو رو ببوسم؟"

"اره داشتی! ادای بی گناها رو در نیار!"

خواستم بلند شم اما نذاشت، از رو صندلی بلندم کرد، یقمو گرفت و یه گوشه دیوار چسبوندم.

You stole my heart {Translated}Where stories live. Discover now