34: Whhaat?

812 136 102
                                    

'جنی'

لیسا مضطرب بود، فعلا نمیتونست به چشمام نگه کنه و این منو دیوونه میکنه. چرا؟ اون مقصر چیزیه؟ در مورد اون دخترست؟

"جنی من-من میخواستم ا-"
اون میخواستم در این مورد ازم سوال کنه که من میدونم و نمیخوام در موردش صحبت کنم.

بنابراین صورتشو با دو دستم گرفتم و لبامو روی مال اون کوبیدم. برای اینکه ساکتش کنم تقریبا اونو بوسیدم. میخوام که اون تو ذهن لعنتیش نگه داره که مال منه.

"همممم."
لیسا بین بوسه داغمون ناله میکرد، طولی نکشید که اون دهنشو باز کرد تا من با زبونم اونو کشف و به اسارت در بیارم. در حالی که از چشیدن لبای هم لذت میبردیم دستامو دور گردنش حلقه کردم. فقط برای اینکه نفسی بکشیم از هم جدا شدیم اما بعد به لیسدیدن و مکیدن لبای همدیگه برگشتیم و احسا میکردم فقط با بوسیدنش دارم مرطوب میشم.

"اهممم.... اهمممم."
با شنیدن اینکه کسی عمدا سرفه میکنه از هم جدا شدیم و به سرعت نفس نفس زدیم. ضربان قلبم بی نظم بود، تقریبا فراموش کرده بودم که اینجا یه مکان عمومیه! آیششش.

لیسا در حالی که دست منو محکم گرفته بود به دوستش گفت:
"بم، من نیاز دارم منظورم اینه که ما الان باید بریم. دفه دیگه بهت سر میزنم و چه‌یونگم میارم."

"همم باشه حتما. خب برو!"
دوستش موافقت و مارو بیرون کرد پس بلافاصله لیسا منو از بار بیرون کشید.

"ماشینت کجاست؟"
لیسا پرسید، از نگاهش پوزخند زدم. دلیل بی صبریش رو میدونم!

"چرا عجله داری؟"
معصومانه پرسیدم که باعث شد ابروهاش بالا بره.

"واقعا باید این حرفو بزنم؟"
اون با گیجی پرسید، هردو دستشو روی کمرم گذاشت و مستقیما به چشمام خیره شد.

"اره، اینو بهم بگو."
مسخرش کردم و ابرومو بالا انداختم.

"چون الان میخوام تورو بخورم و معلومه که نمیتونیم اینجا اینکارو انجام بدیم."
اون مستقیما با پررویی گفت که باعث شد من خیلی سرخ بشم.

بنابراین درنهایت دوباره اینکارو تو ماشین انجام دادیم. اون حتی نمیتونست صب کنه که اول به عمارت برگردیم و من شکایتی نکردم. بعد از اینکه با اون دختره دیدمش، هرگز این حسادتو نکردم که فقط بخوام بهم نگاه کنه، میخوام برای آزادیش بهم التماس کنه میخوام که بیشتر برای من استدعا کنه.

__________________

روز بعد...

جنی با پدرش در حال صرف صبحانه پشت یه میز ناهارخوری طولانی بودند. در حالی که جنی کنار پدرش نشسته بود، پیشخدمتا سمت دیگه ایستاده بودند و در همین حین خدمتکارا غذا و نوشیدنی سرو میکردن. همینطور لیسا هم کنار پیشخدمتا ایستاده بود.

You stole my heart {Translated}Where stories live. Discover now