16: Wounds

957 171 40
                                    

'جنی'

این رویداد به زودی تموم میشه اما میمون هنوز خودشو نشون نداده. چطوری میتونه اینکارو با من بکنه؟ قرار بود اینجا، در کنار من باشه و ازم محافظت کنه! آیش چرا از اینکه پیشم نیست من ناراحتم؟ اگه میخواستم از شرش خلاص بشم باید الان خوشحال باشم که نیست... ولی چرا الان عکسشو احساس میکنم؟

"آیش، داره باهام چیکار میکنه؟"
پامو رو زمین کوبیدم و با ابروهای درهم داد زدم.

آهی از روی ناراحتی کشیدم و گفتم.
"ساعت نزدیک دهه، فک میکنم باید منتظر دوستش باشم. دلم میخواد همین الان برم خونه."
***

جنی بعد از اتمام رویداد با مهمانان خدافظی کرد و به خارج از ورودی رفت. این یک تجربه جدید برای او بود.
هرگز انتظار نداشت که بتونه چنین تجمعاتی رو تحمل کنه مخصوصا به این بزرگی!

بعد از پایان سخرانی یجورایی به خودش افتخار میکرد. امیدوار بود پدرش هم همین حس رو در موردش داشته باشه. و همه اینا به لطف لیسا بود.
اگه لیسا اونو مجبور به انجام اینکار نمیکرد، نمیدونست ک واقعا میتونه از پسش بربیاد یا نه!

جنی بیرون منتظر دوست لیسا ایستاد.
چون لیسا نمیتونست بیاد دنبالش، اون کت پوشیده بود اما وزش باد اونو به لرزه انداخته بود.

زمانی که دستاشو برای کردن خودش دوطرف آرنجش گذاشت با خودش زمزمه کرد.
"آیش اینجا خیلی سرده، دوستش کی میرسه؟"

یک دقیقه بعد یه ماشین مشکی جلوی پاش توقف کرد.

"اوه... ممکنه این دوستش باشه؟"
جنی بخاطر نسیم نوک بینیش قرمز شده بود و منتظر بود اون شخص از ماشین پیاده بشه.

اما اون شخص برای پیاده شدن انقد طولش داد که باعث شد جنی یه تای ابروشو بالا ببره.

جنی زمزمه کرد.
"چرا انقد طولش میده؟"

سپس در ماشین باز شد و فرد درونش رو آشکار کرد. جنی فورا با چشمای کاملا باز اون شخص رو تشخیص داد.

لبشو گاز گرفت و از روی تعجب زمزمه کرد.
"پارک چه‌یونگ؟"

"سلام اونی جنی!"
بعد لبخندی بهش زد و ادامه داد.

"نمیدونستم که تورئیس لیسایی، متاسفم."
چه یونگ در حالی که سمت جنی میرفت گفت و سرشو پایین انداخت و نوک بینیش رو خاروند.

جنی هنوز نمیتونستم باور کنه چه کسی جلوش ایستاده! احساس گلودرد داشت. چشماش در حال تار شدن بودن و هر لحظه اونو تهدید به ریزش میکردن.

اما او تمام تلاششو برای کنترل احساساتش انجام داد. در اسرع وقت چرخید تا چشماشو خشک کنه! سپس دوباره رو به چه‌یونگ چرخید و بهش لبخند زد.

با همون لبخند کمرنگ روی لبش گفت.
"بیا بریم."

چه‌یونگ با لبخند سرشو تکون داد. ماشین مملو از سکوت بود.
هردوتاشون دنبال کلمات بی دست و پایی میگشتن که بهم بزنن.
***

You stole my heart {Translated}Where stories live. Discover now