بلندترین ساختمان گانگنام متعلق به یکی از ثروتمندترین خانواده های کره ای بود. این مرد قدرتمندترین مرد جهان و بزرگترین تاجر است.
مرد جوان روبروی رئیسش تعظیم کرد.
"رئیس کیم؟ به زودی جلسه شروع میشه، مایلید شرکت کنید؟""اوه بله! لطفا بهشون بگو پنج دقیقه منتظر بمونن، دارم با شاهزاده خانمم حرف میزنم."
آقای کیم تلفن رو، روی گوشش جابه جا کرد و مرد جوان با تعظیم بیرون رفت.آقای کیم صاحب بزرگترین مراکز تجاری و بانکی در کره هست، او حدود پنجاه سال سن داره.
همسرش ده سال پیش در گذشت و حالا او یه دختر به اسم جنی داره.جنی با اعتراض گفت:
"یااااا آپااااا...! من شاهزاده خانمم؟ 26 سالمه! میدونی چه اتفاقی می افته اگه کسی بفهمه اینطوری صدام میزنی؟ یاا منو شرمنده میکنی!""آیگو.. آیگو.. تا زمانی که مناسب سنت رفتار نکنی اینطوری صدات میزنم! اینو قبلا هم بهت گفتم از کره بیرون نمیری! اما هنوزم اصرار داری بری نیوزلند چون تولد دوستت دعوت شدی! پس چاره ای دیگه جز اینکه بگم کارتای اعتباریت رو مسدود کنن برام نذاشتی!"
آقای کیم کمی عصبی شد و شقیقش رو خاروند.جنی قبل از اینکه تماس رو قطع کنه گفت:
"تو اصلا منو دوست نداری!""چـ.. چی؟ دخترم رو من قطع کرد؟ آیش... این بچه لوس!"
آقای کیم ایستاد و به اتفاق چند لحظه پیش فک کرد، چشماش رو بست و با خودش زمزمه کرد.
"دیگه نمیدونم با این بچه چیکار کنم! عزیزم کاش اینجا بودی..."
آهی کشید و تو فکر با همسرش غرق شد.بعد از تماس تلفنی..
"نمیتونم باور کنم! در مورد من چی فک کرده؟ من که دیگه بچه نیستم! آیشش..."
جنی همینطور که سمت اتاقش میرفت پاهاشو روی زمین میکوبید و غر میزد.
با عصبانیت همه وسایلای روی میزش رو پخش کرد.
"اگه فقط مامان اینجا بود... "او یه اتاق مجلل و صورتی داره، انقد بزرگه که میشه چهارتا اتوبوس رو داخلش پارک کرد.
اما اگه حتی همه تجملات دنیارو داشته باشه، هیچ چیزی رو با حضور مادرش مقایسه نمیکنه! تقریبا ده ساله که مادرش رو از دست داد اما همچنان عشقش به اون بیشتر میشه.
جنی با نگاه کردن به عکس مادرش لرزش قلبش رو احساس کرد."من باید یه کاری کنم، نمیتونم بذارم آپا برنامه هامو خراب کنه! مخصوصا اون رویداد، باید اونجا باشم میخوام ببینمش... دلم براش تنگ شده!"
جنی با ایده ای که به ذهنش رسید ایستاد و خدمتکارش رو صدا زد.
"آقای یانگ"
بعد از چند لحظه در باز شد و تقریبا پیرمردی از دهه پنجاه وارد شد.
"بله آگاشی؟""پرواز من به نیوزلند رو، رزرو کن. نگران نباش دو روزه برمیگردم... فقط بهم قول بده که هرگز به آپا نمیگی!"
جنی محکم گفت و لبخند دندن نمایی زد.
YOU ARE READING
You stole my heart {Translated}
Fanfiction|Completed| جنی دختر میلیاردی که به معنای واقعی کلمه هر چیزی که می خواست رو داشت ، زیبا ، باهوش و تقریبا کامل! اما او یک آدم ناسپاس بود. از طرف دیگه لیسا کلاهبرداری بود که هر کاری برای بدست آوردن پول انجام میداد چون بدهی زیادی داشت! چه اتفاقی می افت...