54: Thailand

586 85 36
                                    



*فرودگاه بانکوک*

پروازشون تقریبا پنج ساعت طول کشید، اونا ساعت ده صبح به فرودگاه رسیده و خوشبختانه صبحانه خودشون رو تو هواپیما صرف کردن. لیسا قصد داشت مادرش رو غافلگیر کنه پس در مورد رفتنشون بهش اطلاعی نداد.

لیسا و جنی در حالی که رزی و جیسو جلوشون نشسته بودن اونا صندلی عقب بودن. ون و راننده ای ویژه ای گرفته بودن تا اونا رو به زادگاه لیسا در بانکوک برسونه.

"همممم به نظر عصبی و هیجان زده میای؟"
لیسا با نگاه کرده به حالت هیجان زده جنی گفت بعد دست جنی رو گرفت و فشار داد تا دوست دخترش رو اروم کنه.

جنی ناخوداگاه ناخونش رو جوید و گفت:
"من فقط از دیدن مادرت هیجان زدم. اگه از من خوشش نیاد چی میشه؟"

لیسا با لحنی جدی گفت:
"کی تورو دوست نداره؟ اصلا همچین ادمی وجود داره؟"
جنی سرشو برگردوند تا به لیسا نگاه کنه.

جنی با چشماینیمه باز گفت:
"نمیخوای اینکاراتو تموم کنی؟"

"هههه. این زیاده روی بود؟ هرچند من فقط حقیقت رو میگم، اون ازت خوشش میاد پس نگران نباش."
لیسا دستاشونو بهم گره زد و باعث ارامش بیشتر جنی شد.

جنی با ابروهای درهم گفت:
"چطور میتونی انقدر مطمئن باشی؟"

"بهم اعتماد کن. اون دوستت خواهد داشت مثل طوری که من الان دوستت دارم."
لیسا در حالی که با لبخند به جنی نگاه میکرد با صداقت گفت. جنی در حالیکه بازوی لیسا رو‌ محکم بغل گرفته بود بالاخره سرشو به شونش تکیه داد. 

____________________

*محل اقامت مانوبان*

"ها؟ من جای درستی اومدم؟"
لیسا در حین بررسی دقیق مکان ناله کرد. چون اخرین باری که اونو دیده بود به این اندازه بزرگ نبود و حتی یه دروازه هم نداشت. اون ادرس خونه رو بررسی کرد و همون چیزی بود که داشت.

"وای لیسا الان این خونتونه؟ این خونه کی انقدر بزرگ شد؟"چه‌یونگ همونطور که چشماشو روی مکان میچرخوند زمزمه کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


"وای لیسا الان این خونتونه؟ این خونه کی انقدر بزرگ شد؟"
چه‌یونگ همونطور که چشماشو روی مکان میچرخوند زمزمه کرد.

لیسا در حالی شماره مادرش رو میگرفت گفت:
"صب کن الان به مامانم زنگ میزنم."

"الو؟ لیسا؟"
مادرش با گیجی پرسید.

You stole my heart {Translated}Where stories live. Discover now