55: No more

644 81 42
                                    

"سلام!"
چه‌یونگ از پشت لیسا بیرون پرید اما وقتی دید سه نفر مقابلش احساساتی شدن مکث کرد.

لیسا سریعا چیزی که تو دستش بود انداخت و با وحشت به سمت جنی دوید. از طرفی جنی هم به طرف دختر دوید و در نیمه راه بهم رسیدن. به سرعت بازوش رو به دور تن لیسا پیچید و در حین گریه صورتشو روی شونه لیسا گذاشت.

"هیسس... من اینجام عزیزم. من اینجام، گریه نکن لطفا."
لیسا درحالی که پشتش رو نوازش میکرد روی گوش جنی زمزمه کرد.

"چرا بدون من رانندگی کردی؟ اگه دوباره اتفاقی برات میوفتاد چی؟؟"
جنی همینطور که لیسا رو‌ محکم بغل گرفته بود بخاطر گریه با صدایی گرفته غر زد.

لیسا در حالی که شقیقه جنی رو میلوسید با احتمال اینکه حالش خوب بشه، گفت:
"متاسفم. من خوبم هیچ اتفاق بدی نیوفتاده. از این به بعد بیشتر مراقبم."

مادر لیسا از حرفای عردو نفر کاملا گیج شده بود پس به خودش یاداوری کرد که بعدا از لیسا در این مورد بپرسه اما دیدن این صحنه کافی بود تا قلبش آب بشه. اون از دیدن اینکه جنی چقدر دخترشو دوست داره خوشحال شد.

چه‌یونگ و جیسو بقیه رو ترک کردن تا اون دو نفر بتونن به طور خصوصی صحبت کنن. مادر لیسا هم همینکارو کرد که لیسا و جنی تنها باشن. 

"منم متاسفم. فقط اینکه نمیتونم اون صحنه رو فراموش کنم. من خیلی ترسیدم لیسا. متاسفم که انقدر ضعیفم."
جنی به ارومی زمزمه کرد و به زمین خیره شد.

"درکت میکنم و فکر نمیکنم ضعیف باشی. تو ضربه دیدی و این اتفاق فقط یه ماه پیش افتاده که هنوز تو حافظت مونده. من باید قبل از اینکه بیرون برم بهش فکر میکردم و تورو با خودم میبردم. متاسفم عزیزم."
لیسا در حالی که صورت جنی رو با هردو دستش محکم گرفته بود، لکه اشکش رو با انگشت پاک کرد.

"بیخیال. برام بخند. اون لبخند لثه ای کجاست؟ دیگه دلم براش تنگ شده."
لیسا مثل یه بچه غر زد. پس جنی نتونست کاری کنه تا جلوی لبخندش رو بگیره.

لیسا در حالی که سرشو خم میکرد تا لبخند جنی رو از نزدیک ببینه گفت:
"آیگوووو بیشترش کن، من میخوام اون لبخند لثه ای رو ببینم."
بعد بالاخرت جنی لبخند لثه ایش رو به لیسا نشون داد.

"کیوتهههه! ایییییی...."
لیسا مثل یه طرفدار فریاد زد. در جواب جنی سرشو تکون داد اما بعد متوجه باکسی که لیسا با خودش اورده بود شد.

"صب کن؟ خاله گفت تو و چه‌یونگ رفتین بیرون تا به چیزی بخرین؟ خب اون چیه؟"
جنی با کنجکاوی پرسید.

"هه... ههه... صب کن.."
لیسا لبخند فیکی زد. اونو فقط برای رد گم کنی خریده بود بعد رفت تا اونو از روی زمین برداره.

"اینجارو. بستنی شیری مورد علاقت."
لیسا در حالی که گردنش رو میخاروند اونو به جنی تحویل داد. با دیدن بستنی مورد علاقش همونطور که اونو سریعا گرفت چشماش کاملا باز شد.

You stole my heart {Translated}Where stories live. Discover now