آشنایی:
صدای فریاد پدر همراه با پرتاب لیوان توی دستش باعث شد که پسر جوان ناخواسته عقب بپره.
مادر که از این واکنش ترسیده بود، جلوتر رفت و سعی کرد همسر عصبانیشو آروم بکنه ، اما نگاه خشمگین پدر باعث شد سرجاش خشکش بزنه و سرشو پایین بندازه !
پدر با حرص نگاهی به پسر جوانش انداخت و گفت: من مخالفم ...
بهیچوجه اجازه نمیدم ،میفهمی؟!
و تو پسرِ جوان ...
سرتو میندازی پایین و میای توی شرکت کار میکنی ...
تخصص کافی نداری؟!
تقصیر خودته ، وقتی گفتم این رشته بدردت نمیخوره ،اصرار کردی !
و من احمق فکر کردم فقط یه سرگرمی موقتیه و بعد از فارغ التحصیلی عاقل میشی !جان با ناراحتی سرشو پایین انداخته بود و با انگشتاش بازی میکرد و سعی میکرد خشم و ناراحتیشو نشون نده !
پدر پوزخندی زد و ادامه :
اما اینبار کوتاه نمیام ،بهیچوجه ...فهمیدی؟!جان حرفی نزد ،پدر یه قدم به جلو برداشت ،بازوشو توی دستش گرفت وبا فریاد بهش گفت :
وقتی باهات حرف میزنم نگام کن !جان سرشو بالا آورد و اولین قطره ی اشک از گوشه ی چشمش سر خورد !
مادر که تا اون لحظه سکوت کرده بود، با دیدن حال جان با ناراحتی جلو رفت و گفت:
آچنگ ...
خواهش میکنم ولش کن!
فهمیده ...
به خدا فهممیده !بعد دستپاچه به جان نگاه کرد و ادامه داد:
مگه نه؟!
بگو که فهمیدی !اما پدر بازوی جان رو ول کرد و با عصبانیت به طرف همسرش برگشت و گفت:
اینا همش تقصیر توئه !
تو و اون تربیت مزخرفت ...
تو ...تو باعث شدی که این دوتا اینجوری باشن!مادر با شنیدن این حرف لرزید و ناخواسته لب زد: اوه ...!
و عقب عقب رفت!جان وحشتزده نگاشو به مادرش دوخت و نالید: ماماااان!
پدر هم بعد از شنیدن صدای جان ، به طرفش چرخید و نگاش کرد ...
نفسشو با حرص بیرون داد و بدون گفتن حرفی
کتشو از روی لبه ی مبل برداشت و با شتاب از خونه بیرون زد!جان که حسابی از دست پدرش دلخور و عصبانی بود، نگاه تندی بهش انداخت ،اما فرصت هیچ اعتراضی نداشت ،باید به مادرش میرسید!
جلوتر رفت و تن مچاله شده ی مادرشو توی آغوشش کشید و بهش گفت:
متاسفم ...متاسفم مامان !
منو ببخش ...نباید عصبانیش میکردم!مادر با نگاهی سرد و مات نگاش کرد و با ناراحتی لب زد:
میبینی؟!
هنوزم نمیخواد تمومش کنه!جان دوباره تنشو به خودش فشار داد و گفت: اون ...اون فقط عصبانی بود مامان!
و خودت خوب میدونی که وقتی عصبانی میشه ،از کنترل خارج میشه ...مگه نه؟!
YOU ARE READING
first love
FanfictionFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...