پارت ۳۲

942 225 74
                                    

راند بعدی :

بعد از سفارش غذا به طرف جان برگشت و با لبخند نگاهش کرد و گفت: تا سی دقیقه ی دیگه میرسه ، بهتره لباستو عوض کنی و لباس راحتی بپوشی ....
حتی میتونی یه دوش فوری بگیری ...

جان با خوشحالی از جا پرید و به طرف حموم رفت ،بدش نمیومد یه دوش سبک بگیره ،اما قبل از اینکه ییبو بهش برسه ،وارد حموم شد و در رو بست !

صدای خنده ی سرخوشش باعث شد ییبو هم لبخند بزنه و از پشت در تهدیدش کنه: شیائو جان عاقبت بدی در انتظارته ....
خودت خواستی!

جان خندید و جوابی بهش نداد، کارش بیست دقیقه طول کشید و وقتی با ربدوشامبرش از حموم بیرون اومد ، ییبو رو دید که کنار میز بزرگ پر از خوراکی نشسته و لبخند زنان نگاهش میکنه ، جان جلوتر رفت ، چتریای کوتاه خیسشو با دست عقب داد و به تماشای میز رنگارنگ پرداخت!

ییبو با چشمای عاشقش نگاهش کرد و به آرامی لب زد: بیا اینجا شیائو جان!
فورا !

جان نگاش کرد و با دیدن اشاره ی ییبو ،لبخند زد و گفت: یعنی بشینم روی پات؟!
اینجوری که سخته؟!

ییبو دوباره نگاشو بهش دوخت و با آرامش تکرار کرد: بشین اینجا شیائو جان!
و با دست روی ران پای خودش زد !

جان که از صدای ییبو غرق لذت شده بود ، با لبخند جلوتر رفت و روی پاهای ییبو نشست ، کمی سخت بود ،اما بالاخره تونست جای خودشو پیدا کنه ،دستشو دور گردن ییبو انداخت و لبشو روی گونه ی داغش فشار داد!

ییبو با حرص کمرشو چنگ زد و کنار گوشش گفت: شیطنت نکن!

جان خندید و دوباره نگاهی به میز رنگارنگ کرد و بهش گفت:واووو ...چه خبره ...
چجوری قراره همه ی اینا رو بخوریم ؟!

ییبو هم نیم نگاهی به میز کرد و با لبخندی خبیث جواب داد: همیشه بهترین سوالا رو میپرسی عزیزممم!

بعد دستشو به طرف کمر ربدوشامبر جان برد و بسرعت  بازش کرد
جان با هییین کوتاهی نگاش کرد و با تعجب ازش پرسید: چِ...چکار میکنی؟!

ییبو جوابشو نداد، ظرف توت فرنگی رو جلو کشید یه توت فرنگی برداشت ونگاش کرد و اونو توی شکلات زد ...
بعد توت فرنگی شکلاتی رو به طرف دهن جان برد و بهش گفت : بخورش!

جان با لذت دهنشو باز کرد و چشماشو بست تا توت فرنگی مورد علاقه شو بخوره ، اما از برخورد لبای داغ ییبو از جا پرید و چشماش گرد شد ،ییبو نصف توت فرنگی رو توی دهنش نگه داشته بود و اونو به طرف لبای جان برده بود، جان از دیدن چشمای شوخ و شنگ یببو جا خورد ،اما با فهمیدن منظورش ، جان هم  لبخند زد و نیمه ی دیگه ی توت فرنگی رو گاز زد ، لباشون  دوباره با هم برخورد کرد و شکلاتی شد ...
ییبو کمی خودشو جلوتر کشید و دستشو پشت سر جان گذاشت و لباشو لیسید ....
جان لرزید و توی بغل ییبو وول خورد!

first love Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang