پارت ۳۰

970 242 86
                                    

پیشنهاد تازه :

ییبو با شنیدن این پیشنهاد جان مدتی توی فکر فرو رفت ، جان نگاهی بهش کرد و به آرامی از جاش بلند شد ،اما قبل از اینکه از اتاق خارج بشه صدای غمگین ییبو رو شنید که گفت:
کجا میری ؟!
نِ ...نمیخوای که ...جدا بخوابی؟!

جان بدون اینکه برگرده جواب داد:
میرم مسواک بزنم!

و از اتاق خواب خارج شد و ییبو نفسشو با صدا بیرون داد و خیالش کمی راحت شد !


بعد از اینکه جان برگشت، هر دو نفر بدون حرف
دیگه ای در کنار هم دراز کشیدند ، ییبو زیر چشمی نگاهی به جان انداخت که پلکاشو بسته بود ،اما همچنان اخم کوچیکی روی پیشونیش بود ، با تردید کمی بهش نزدیک شد و به آرامی لب زد: میتونم بغلت کنم؟!

جان هنوز بیدار بود ،بوضوح لباشو روی هم فشار داد ،اما حرفی نزد!

ییبو با لحنی غمگین ادامه داد: جااان !
من ...بدون تو ...خوابم نمیبره !
میتونم بغلت کنم؟!

جان به یاد حرفای نامجون افتاد ، نباید به ییبو حس بدی میداد ، نباید فکر میکرد که رها شده ...
نباید ناامید میشد!

با ناراحتی دستشو مشت کرد و به سختی جواب داد: میتونی بغلم کنی!

و ییبو که انگار منتظر همچین اجازه ای بود، بسرعت خودشو جلو کشید و تن جان رو از پشت توی آغوشش کشید و لب زد: مرسیییی!
لباشو پشت گردن جان گذاشت و آروم بوسیدش و زیر لب ادامه داد : شبت بخیر عزیزم!

جان هم بدنشو توی آغوش داغ و بیقرار ییبو رها کرد و زیر لب جواب داد: شب بخیر!

ییبو زیر لب لبخند زد و با خوشحالی سرشو به پشت جان تکیه داد و کمی بعد با آرامش خوابید!

نیم ساعتی گذشت ، نفسای آروم ییبو نشون میداد که کاملا خوابش برده ، جان کمی وول خورد ،حلقه ی دست ییبو که دور تنش بود کمی سست تر شد و به آرامی به طرفش چرخید و نگاش کرد !

موهای آشفته شو کنار زد و کمی جلوتر رفت و پیشونیشو آروم بوسید و به تلخی لب زد: چقدر تنها بودی وانگ ییبو ...
چقدر سختی کشیدی ....

و بدون اینکه تکون بخوره همونجور خیره به صورت ییبو دراز کشید تا کم کم پلکای خسته اش روی هم افتاد و به خواب رفت !

روز بعد با صدای افتادن چیزی وحشتزده از جا پرید ، و توی تخت نشست ،دور و برشو نگاه کرد ، ییبو توی اتاق نبود، و صدای بلندی که شنیده بود همزمان با صدای اخ آروم ییبو ، باعث شد بلافاصله از تخت بیرون بپره و از اتاق خواب بیرون بزنه!

با وحشت به اطرافش نگاه کرد ،با دیدن ییبو که وسط آشپزخونه ایستاده بود ،به آرامی صداش کرد و همزمان به طرفش رفت: ییبو ...چی شده؟!

ییبو دستپاچه به طرفش برگشت و جواب داد: چ..چیزی نیست...جلو نیا!

جان که حالا به ورودی آشپزخونه رسیده بود ، با دیدن تابه ی چپ شده و کف کثیف و آشفته ی آشپزخونه با تعجب زیاد ازش پرسید: چکار میکنی آخه؟!

first love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora