___عشق ابدی____
یک هفته ی دیگه هم از این ماجرا گذشت ،ییبو حالا کاملا به هدفی که مد نظر خانم تانگ بود نزدیک شده بود ، خیلی خوب میفهمید که باید چی بگه و چه تصمیمی بگیره و اون روز بالاخره رسید!یه وقت مشاوره ی جدید گرفت و با آرامش به ملاقات خانم تانگ رفت!
خانم تانگ با دیدن ییبو با لبخند دعوتش کرد تا روی مبل چرمی بشینه و ازش پرسید: حالت چطوره؟!
ییبو سرشو تکون داد و گفت: خوبم ، خیلی خوب!
یه هفته ی قبل کلافه ،عصبی و ترسیده بودم؛ اما حالا خیلی بهترم !
البته که ملاقات با شما در این آرامش نقش داشته، ولی ...راستش ....با تردید ادامه داد:
جان بالاخره برگشت ...اینو گفت و نگاهشو به صورت خانم تانگ دوخت!
و با دیدن صورت مطمعن و آرومش ، با تعجب پرسید: شما غافلگیر نشدید؟!
خانم تانگ لبخند زد و گفت: نه ، اصلا!
مطمعن بودم که خیلی زود میاد پیشت !
و این چیزی نیست که بتونم ممنوعش کنم، یا بهتره بگم از اول هم همچین قصدی نداشتم!
ییبو با نگاهی متعجب جواب داد: اوه ...فکر میکردم که ....
از شنیدن این خبر عصبانی و دلخور بشید!
خانم تانگ خندید و جواب داد:
رابطه تون چطوره؟!
این مهمه!
ییبو با لبخند لبشو گزید و جواب داد: درست مثل هر زوج نرمالی ...
سعی میکنم کم کم بهش نزدیک بشم و بیشتر بشناسمش.
علایق ،خواسته ها و آرزوهاشو بفهمم و بهش عشق و علاقه ی بیشتری نشون بدم!
هر روز با هم تلفنی ،صوتی یا تصویری حرف میزنیم ، و گاهی شبها قبل از خواب ....
و دو روز پیش هم به دیدنم اومد و با هم نهار خوردیم !خانم تانگ با نگاهی عمیق پرسید: و حس و حالت وقتی که ترکت میکنه یا کنارت نیست چطوره؟!
ییبو کمی بفکر فرو رفت و در حالیکه به انگشتای بهم قفل کرده ی خودش نگاه میکرد ،جواب داد:
دلتنگش میشم ....
خیلی زیاد دلتنگش میشم و بیقرار!
و گاهی هم عصبانی میشم که چرا باید کمتر از قبل ببینمش!
دلم میخواد زودتر نوشتن کتاب جدیدمو شروع کنم و باز بعنوان ویراستار باهام باشه!
خانم تانگ دوباره تکرار کرد: و ...؟!
از اینکه بیرون از خونه کار میکنه ، چه حسی داری؟!
ییبو با سری فرو افتاده جواب داد:
نمیتونم بگم مشکلی نیست ...
ولی دیگه مثل قبل عصبانی و کلافه نیستم ، سعی میکنم به این نکته ی مهم فکر کنم که اولین و آخرین انتخابش منم و این مهمه...
خانم تانگ لبخند زد ،به پشتی صندلی گردانش تکیه زد و جواب داد: آفرین!
علاوه بر اینکه باهوشی ، صادق هم هستی ...
اینکه با خودت رو راست باشی ،مهمترین چیزه!
![](https://img.wattpad.com/cover/259225855-288-k685021.jpg)
YOU ARE READING
first love
FanfictionFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...