پارت ۵۲

1.9K 320 322
                                    

___عشق ابدی____

 
 
یک هفته ی دیگه هم از این ماجرا گذشت ،ییبو حالا کاملا به هدفی که مد نظر خانم تانگ بود نزدیک شده بود ، خیلی خوب میفهمید که باید چی بگه و چه تصمیمی بگیره و اون روز بالاخره رسید!

یه وقت مشاوره ی جدید گرفت و با آرامش به ملاقات خانم تانگ رفت!

 
 
خانم تانگ با دیدن ییبو با لبخند دعوتش کرد تا روی مبل چرمی بشینه و ازش پرسید: حالت چطوره؟!

 
ییبو سرشو تکون داد و گفت: خوبم ، خیلی خوب!
یه هفته ی قبل کلافه ،عصبی و ترسیده بودم؛ اما حالا خیلی بهترم !

 
البته که ملاقات با شما در این آرامش نقش داشته، ولی ...راستش ....

با تردید ادامه داد:
جان بالاخره برگشت ...

اینو گفت و نگاهشو به صورت خانم تانگ دوخت!

 
و با دیدن صورت مطمعن و آرومش ، با تعجب پرسید: شما غافلگیر نشدید؟!

 
خانم تانگ لبخند زد و گفت: نه ، اصلا!
مطمعن بودم که خیلی زود میاد پیشت !
و این چیزی نیست که بتونم ممنوعش کنم، یا  بهتره بگم از اول هم همچین قصدی نداشتم!

 
ییبو با نگاهی متعجب جواب داد: اوه ...فکر میکردم که ....
از شنیدن این خبر عصبانی و دلخور بشید!

 
خانم تانگ خندید و جواب داد:
 رابطه تون چطوره؟!
این مهمه!

 
ییبو با لبخند لبشو گزید و جواب داد: درست مثل هر زوج نرمالی ...
سعی میکنم کم کم بهش نزدیک بشم و بیشتر بشناسمش.
علایق ،خواسته ها و آرزوهاشو بفهمم و بهش عشق و علاقه ی بیشتری نشون بدم!

 
هر روز با هم تلفنی ،صوتی یا تصویری حرف میزنیم ، و گاهی شبها قبل از خواب ....
و دو روز پیش هم به دیدنم اومد و با هم نهار خوردیم !

خانم تانگ با نگاهی عمیق پرسید: و حس و حالت وقتی که ترکت میکنه یا کنارت نیست چطوره؟!

 
ییبو کمی بفکر فرو رفت و در حالیکه به انگشتای بهم قفل کرده ی خودش نگاه میکرد ،جواب داد:
دلتنگش میشم ....
خیلی زیاد دلتنگش میشم و بیقرار!
و گاهی هم عصبانی میشم که چرا باید کمتر از قبل ببینمش!
 

دلم میخواد زودتر نوشتن کتاب جدیدمو شروع کنم و باز بعنوان ویراستار باهام باشه!

 
خانم تانگ دوباره تکرار کرد: و ...؟!
از اینکه بیرون از خونه کار میکنه ، چه حسی داری؟!

 
ییبو با سری فرو افتاده جواب داد:
نمیتونم بگم مشکلی نیست ...
ولی دیگه مثل قبل عصبانی و کلافه نیستم ، سعی میکنم به این نکته ی مهم فکر کنم که اولین و آخرین انتخابش منم و این مهمه...‌

 
خانم تانگ لبخند زد ،به پشتی صندلی گردانش تکیه زد و جواب داد: آفرین!
علاوه بر اینکه باهوشی ، صادق هم هستی ...
اینکه با خودت رو راست باشی ،مهمترین چیزه!

first love Where stories live. Discover now