پارت ۲۳

956 262 56
                                    

فرار:

جان با چشمای خیس از اشک روی زمین ولو شد و با صدایی که بشدت میلرزید زار زد:
من...من نمیخواستم اینجوری بشه !
من فقط میخواستم کمکش کنم !

یوبین کلافه دستشو توی موهاش فرو برد ، کمی مکث کرد و بعد جواب داد:
بهتره فعلا به هیچی فکر نکنی ....
پاشو ...پاشو بریم ....



جان با تعجب نگاهش کرد و با تردید لب زد:
کُ ...کجا بریم ؟!

یوبین نگاهشو با حرص چرخوند و گفت: معلومه ...
باید برگردی به خونه ات ...
اینجا که نمیتونی بمونی!



جان با ناراحتی سرشو تکون داد و گفت:
ولی ...ولی ییبو...!







یوبین که حسابی خسته و کلافه شده بود ، نفسشو بیرون داد، دور خودش چرخید و بعد از چند ثانیه کنار جان نشست و با صدایی که سعی میکرد در نهایت آرامش باشه ،جواب داد:
جان ...
هواپیمای ییبو تا حالا پریده ...‌
بهتره تو ام اینجا نمونی ....
بریم توی اتاقت ،وسایلتو جمع کن و برگرد به خونه ی خودت !
امشب باید بگذره ...فردا که حالت بهتر شد ،میتونی یه جوری باهاش تماس بگیری و باهاش حرف بزنی!

بعد نگاشو توی صورت جان چرخوند و گفت:
هااا؟
چی میگی ؟!
قبوله؟!





جان با ناتوانی تمام سرشو تکون داد و گفت:
با...باشه !
و به کمک یوبین به اتاقش رفت وبخشی از وسایل ضروریشو جمع و جور کرد!

یوبین بهش گفت:
الان دیر وقته ،هم تو خسته ای وهم من....
دوست دخترم ...

جان با عجله جواب داد: اوه ...خدای من!
متاسفم ....
شما رو هم معطل خودم کردم !

یوبین که بالاخره از برگشت هوش و حواس نسبی جان خیالش راحت شده بود، لبخند بیحالی زد و گفت: نه ...ایرادی نداره ...بهتره بریم !




جان درا رو قفل کرد و با برداشتن چمدونش به دنبال یوبین از در اصلی خارج شد ،کلید رو توی جیب شلوارش گذاشت ،هنوز باید به اینجا برمیگشت و
بقیه ی وسایلشو میبرد !
حتی از تصور همچین چیزی هم قلبش به درد اومده بود!
نفسشو کلافه بیرون داد و توی اتومبیل یوبین نشست و با شرمندگی از دوست دخترش عذر خواهی کرد : متاسفم ...
شب شما رو هم خراب کردم ، و اینطوری اینجا معطل شدید؟!

یوبین پیش دستی کرد و جواب داد: ایرادی نداره ...بهر حال یه مشکل ناخواسته بوده !
دوست دخترش هم با خستگی لب زد: درسته ...مهم نیست ...
اما قیافه ی کلافه و بی حوصله اش نشون میداد که دلخور و عصبانیه !

جان با شرمندگی سرشو پایین انداخت و تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی نزد!

دم در پیلوتش ،بلافاصله چمدونشو از صندوق عقب بیرون کشید ،بازهم تا کمر خم شد و عذر خواهی کرد و با ناراحتی رو به یوبین ادامه داد: بهتره زودتر بری ...
نمیخوام بیشتر از این خسته تون کنم !

first love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora