پارت ۴۴

859 218 131
                                    


دروغ :

 
بعد از رفع سوتفاهمات ، چند روزی با آرامش نسبی سپری شد ، ییبو دیگه در اون مورد سوالی نکرد و جان هم ترجیح میداد که دیگه هیچ اشاره ای به اون داستان نکنه!

 
اما درست یک هفته ی بعد اتفاق جدیدی رخ داد، اون روز تهیونگ با خوشحالی به جان گفت: آخر هفته ی بعد سالگردازدواجمونه  و دلم میخواد تو  و ییبو هم توی مهمونی کوچیکی که با دوستامون میگیریم  باشید ، میدونم که ممکنه واست کمی سخت باشه ...

پس ...اگه نتونستی ...خودتو ناراحت نکن!
اما واقعا دلم میخواد تو ام باشی!

 
جان نمیتونست به تهیونگ جواب مشخصی بده ،برای همین با لبخندی کوتاه جواب داد: منم خوشحال میشم ، ولی اول باید با ییبو حرف بزنم ، میدونی که!

 
تهیونگ بلافاصله لبخند زد و گفت: میدونم ، ممنونم از اینکه اون موقع کمکمون کردی، فقط میخوام اینجوری ازت تشکر کنم ، اما اگه ییبو راحت نبود و نتونستی بیای هم ، ایرادی نداره ، خودتو ناراحت نکن!

 
اون شب جان تصمیم گرفته بود تا در این مورد با ییبو حرف بزنه ، میخواست در مورد تهیونگ و کوکی همه چیو به ییبو بگه و ازش بخواد تا باهاشون  رفت و آمد داشته باشند  و با همین افکار بعد از خوردن شام و مسواک زدن زودتر به اتاق خواب رفت ،تا خودشو برای گفتن این حرف آماده کنه!
 

ییبو هم بعد از اینکه مسواک زد ، به اتاق خواب رفت ، با دیدن جان که توی تخت دراز کشیده و منتظرش بود ،لبخندی زد و گفت: چی شده؟!
چیزی میخوای؟!

 
جان با چشمایی گرد شده و صدایی که کاملا متعجب بنظر میرسید پرسید: از کجا فهمیدی؟!

 
ییبو خندید، کنار جان دراز کشید و درحالیکه لاله ی گوششو میبوسید ، با آرامش جواب داد: بعد از این همه وقت خیلی خوب شناختمت ....
حالا بگو چی میخوای؟!

و تن جان رو در آغوش کشید ،بوسه ی عمیقی روی گردنش گذاشت!

 
جان با لبخند خودشو توی آغوش ییبو ولو کرد و گفت: ازت میخوام که خوب به حرفهام گوش کنی ،و بعد جوابمو بدی!
لطفا زود عصبانی نشو و خوب به حرفهام گوش کن، باشه!

 
ییبو لبخند زد و گفت: باشه ...نگران نباش، حالا بگو چی شده !

 
جان کم کم شروع به صحبت کرد ،ماجرای تهیونگ و کوکی و داستان بیمارستانو واسش تعریف کرد و ییبو در تمام این مدت در سکوت گوش میداد.

البته جان هم در تمام این مدت همچنان در آغوش ییبو دراز کشیده بود و به صورتش نگاه نمیکرد ،تا بتونه حرفشو به راحتی بزنه !

 
و در انتها ازش پرسید: خوووب...نظرت چیه ؟!
حالا چه نظری در مورد تهیونگ و کوکی داری؟!

first love Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang