پارت ۲۸

1K 251 73
                                    

بحران:

جان با شنیدن صدای زنگ موبایلش بلافاصله وارد تراس شد ،تا ییبو رو بیدار نکنه  و با لحنی که سعی میکرد کاملا پوزش خواهانه باشه جواب داد:
یوبینا!!

یوبین با حرص جواب داد:
یوبین و کوفتتت....
یوبین و مرض!

شیائو جان تو چه مرگته؟!
میدونی چند روزه منتظر تماست هستم!

جان با ناراحتی جواب داد:
متاسفم ...

میدونم که باید زودتر بهت خبر میدادم که رسیدم ، ولی باور کن در طی این چند روز یه لحظه هم تنها نبودم ، متاسفم ....

یوبین با نیشخند پرسید:
حال اون دوست پسر بداخلاقت چطوره؟!
حالا دیگه از ترس عصبانیتش با منم حرف نمیزنی؟!



جان با ناراحتی جواب داد:
اوه ... اینطور نیست ، باور کن فرصت نکردم!

حالا چه خبر؟!
خوبی؟!
هایکوآن خوبه؟!
خبر خاصی نیست ؟!






یوبین که خیلی خوب میدونست منظور جان چیه ، جواب داد :
دیروز افراد پدرت تا دفتر انتشارات  دنبالت اومده بودند ،اما همونطور که قبلا برنامه ریزی کرده بودی ، هایکوآن و رییست  از محل کار جدید و محل زندگیت اظهار بی اطلاعی کرده بودند!

اما من فکر میکنم ، تو باید باهاش حرف بزنی ...
نمیتونی تا ابد ازش فرار کنی ،درسته؟!

جان با تردید جواب داد: درسته ...باید یه کاری بکنم !

بعد از یه مکالمه ی کوتاه ، تماسشو قطع کرد و به اتاق خواب برگشت و خوابید!

چند روزی نسبت به این مساله واکنشی نشون نداد ،اما در نهایت تصمیم گرفت تا با پدرش تماس بگیره و باهاش حرف بزنه و وقتی این مساله رو با ییبو در میون گذاشت ،ییبو هم باهاش موافقت کرد .

جان اون روز بالاخره تصمیم گرفته بود تا با پدرش تماس بگیره ، با استرس فراوان شماره ی موبایل پدرشو گرفت و بعد از دو سه تا بوق ، بالاخره صدای پدرشو شنید: الو...؟!






جان نفسشو حبس کرد و با دست آزادش دست ییبو رو گرفت ، ییبو شروع به نوازش دستش کرد و بیصدا لب زد:
تو میتونی ...حرف بزن عزیزم!




جان با صدایی که ضعیفتر و شکننده تر از معمول بود ، جواب داد: پدر!

برای چند ثانیه ی کوتاه هیچ صدایی بگوش نرسید ، و بعد صدای ضعیف و دلخور پدر به گوشش رسید که گفت: شیائو جان !

جان با صدایی لرزان جواب داد: بله پدر...خودم هستم !

پدر که از شنیدن صدای جان کمی خیالش راحت شده بود ،مکث کرد ،و بعد با ناراحتی پرسید :
تو کجایی ؟!
چی شده؟!

جان نفس عمیقی گرفت و گفت: پدر متاسفم !
اما من هیچ چاره ای نداشتم ، متاسفم !

پدر با نگرانی و دلخوری پرسید: منظورت چیه ؟!
تو به من قول داده بودی، نباید بعنوان یه مرد به عهدت وفا میکردی؟!

first love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora