بحران:
جان با شنیدن صدای زنگ موبایلش بلافاصله وارد تراس شد ،تا ییبو رو بیدار نکنه و با لحنی که سعی میکرد کاملا پوزش خواهانه باشه جواب داد:
یوبینا!!یوبین با حرص جواب داد:
یوبین و کوفتتت....
یوبین و مرض!شیائو جان تو چه مرگته؟!
میدونی چند روزه منتظر تماست هستم!جان با ناراحتی جواب داد:
متاسفم ...میدونم که باید زودتر بهت خبر میدادم که رسیدم ، ولی باور کن در طی این چند روز یه لحظه هم تنها نبودم ، متاسفم ....
یوبین با نیشخند پرسید:
حال اون دوست پسر بداخلاقت چطوره؟!
حالا دیگه از ترس عصبانیتش با منم حرف نمیزنی؟!جان با ناراحتی جواب داد:
اوه ... اینطور نیست ، باور کن فرصت نکردم!حالا چه خبر؟!
خوبی؟!
هایکوآن خوبه؟!
خبر خاصی نیست ؟!یوبین که خیلی خوب میدونست منظور جان چیه ، جواب داد :
دیروز افراد پدرت تا دفتر انتشارات دنبالت اومده بودند ،اما همونطور که قبلا برنامه ریزی کرده بودی ، هایکوآن و رییست از محل کار جدید و محل زندگیت اظهار بی اطلاعی کرده بودند!اما من فکر میکنم ، تو باید باهاش حرف بزنی ...
نمیتونی تا ابد ازش فرار کنی ،درسته؟!جان با تردید جواب داد: درسته ...باید یه کاری بکنم !
بعد از یه مکالمه ی کوتاه ، تماسشو قطع کرد و به اتاق خواب برگشت و خوابید!
چند روزی نسبت به این مساله واکنشی نشون نداد ،اما در نهایت تصمیم گرفت تا با پدرش تماس بگیره و باهاش حرف بزنه و وقتی این مساله رو با ییبو در میون گذاشت ،ییبو هم باهاش موافقت کرد .
جان اون روز بالاخره تصمیم گرفته بود تا با پدرش تماس بگیره ، با استرس فراوان شماره ی موبایل پدرشو گرفت و بعد از دو سه تا بوق ، بالاخره صدای پدرشو شنید: الو...؟!
جان نفسشو حبس کرد و با دست آزادش دست ییبو رو گرفت ، ییبو شروع به نوازش دستش کرد و بیصدا لب زد:
تو میتونی ...حرف بزن عزیزم!جان با صدایی که ضعیفتر و شکننده تر از معمول بود ، جواب داد: پدر!
برای چند ثانیه ی کوتاه هیچ صدایی بگوش نرسید ، و بعد صدای ضعیف و دلخور پدر به گوشش رسید که گفت: شیائو جان !
جان با صدایی لرزان جواب داد: بله پدر...خودم هستم !
پدر که از شنیدن صدای جان کمی خیالش راحت شده بود ،مکث کرد ،و بعد با ناراحتی پرسید :
تو کجایی ؟!
چی شده؟!جان نفس عمیقی گرفت و گفت: پدر متاسفم !
اما من هیچ چاره ای نداشتم ، متاسفم !پدر با نگرانی و دلخوری پرسید: منظورت چیه ؟!
تو به من قول داده بودی، نباید بعنوان یه مرد به عهدت وفا میکردی؟!
ESTÁS LEYENDO
first love
FanficFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...