کابوس :
جان خیلی سریع دوش گرفت ، اما وقتی بیرون اومد ییبو رو ندید، توی اتاق خواب هم نبود، توی اتاق کارشم نبود.....
جان بسرعت تنشو خشک کرد و لباس پوشید
و به طرف تراس رفت و بیرون رو تماشا کرد ،درست حدس زده بود ،ییبو روی تاب بزرگ راحتی وسط حیاط نشسته بود، سرشو به گوشه ی تاب تکیه کرده بود و آفتاب میگرفت!جان برای چند لحظه تماشاش کرد و بعد صداش زد: ییبووو....اونجا چکار میکنی؟!
ییبو به آرامی برگشت و از همون فاصله نگاش کرد!
جان لبخند زد و گفت: بیا بالا ...واست دمنوش بزارم؟!
ییبو بی حرف سرشو تکون داد ، از روی تاب بلند شد ، دستاشو توی جیب شلوار گرمکنش فرو برد و به طرف راه پله براه افتاد!
جان هم به آشپزخونه رفت تا دمنوش چای سبزی رو که بتازگی خریده بود، برای ییبو دم کنه!
اون روز با آرامشی نسبی گذشت ،هر چند جان کاملا متوجه خلق و خوی بی حوصله ی ییبو شده بود، اما ترجیح داد حرف دیگه ای نزنه ...
شاید میترسید ییبو بازم به تهیونگ اشاره کنه .....
و بحثشون بالا بگیره!و ییبو با صورتی سرد و خنثی توی کاناپه فرو رفت ، دمنوش چای سبز شو نوشید و هیچ حرفی نزد!
دلش نمیخواست بحث بیشتری بکنه و فقط به خودش امید میداد که جان تا ابد واسه خودشه ، حتی اگه نصف روز رو بیرون خونه و با اون تهیونگ لعنتی بگذرونه؛ اما در نهایت جسم و روح شیائو جان مال اونه!
چند روز به همین ترتیب و در آرامش نسبی گذشت ، جان هر روز سر ساعت بیدار میشد و سر کار میرفت و ظهر به خونه برمیگشت و در کنار ییبو نهار میخورد ،استراحت میکرد ،و عصر با هم فیلم میدیدند ....
بازی میکردند ....
و گاهی به کار مورد علاقه ی ییبو یعنی خوندن کتاب میپرداختند ...در این مواقع جان یه کتاب به سلیقه ی خودش انتخاب میکرد و هر دو روی تخت دراز میکشیدند ،
ییبو بازوشو به جان قرض میداد و گاهی جان با شیطنت سرشو روی پشت یا شکم ییبو میگذاشت و واسش کتاب میخوند ، با لاله ی گوشش بازی میکرد و البته که هر دفعه اینکار به قطع مراسم کتابخوانی و شروع عشقبازی منتهی میشد .....
تا اینکه اون روز وقتی باز هم کنار هم دراز کشیده بودند و جان کتابی در مورد سفر میخوند ...
یهو ییبو حرفشو قطع کرد و ازش پرسید: جان جان ؟!جان با لبخند جواب داد: جانم!
ییبو ادامه داد: میگم ...
ما تا حالا با همدیگه نرفتیم سفر ....
دلت میخواد با هم به یه سفر کوتاه بریم؟!جان با لبخند نگاش کرد و بهش گفت : اوه ،این عالیه ....
من با تو هر جای دنیا که بخوای میام!

KAMU SEDANG MEMBACA
first love
Fiksi PenggemarFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...