پارت ۳

1.3K 321 50
                                    


اولین بوسه

بعد از خوردن شام ،هر سه تا کنار هم دراز کشیده بودند و یاد ایام گذشته میکردند ، یوبین با خنده رو به هایکوآن کرد و گفت یادته روزهای اولی که جان به خوابگاه اومده بود، چقدر پاستوریزه و ترسو بود!
هایکوآن خندید و جواب داد: مگه میشه که یادم بره !

جان که روی تخت نشسته بود، با اخم نگاهشون کرد و گفت : اصلا اینطور نبود،من فقط از یه خانواده ی
فوق العاده سختگیر اومده بودم ، و طبیعیه که خیلی از شیطنتای شما رو بلد نبودم ، من دو سال آخر رو عملا زنده نبودم !
و بعد از گفتن این حرف ،غم بزرگی صورت زیباشو پوشوند.

هایکوان با دیدن این وضعیت اخمی کرد و جواب داد: هی ..هی ...جان ...معذرت میخوام ، میدونی که ما فقط میخواستیم باهات شوخی کنیم!

جان سرشو بالا آورد و با آرامش بهش گفت: میدونم بچه ها ...
این اصلا تقصیر شما نیست ، اما گاهی حس میکنم هنوز هم یه تیکه ی شکسته از قلبم رو جایی گم کردم و گاهی قلبم نمیتونه درست و حسابی بزنه !

یوبین با ناراحتی جواب داد: میفهمم ، منم همین حسو دارم ، بعد از اینکه مادرم اونجوری جلوی چشمم از دست رفت ،یه بخشی از قلب منم باهاش از حرکت ایستاد ، و این دیگه درست نمیشه !

هایکوآن با دلخوری نگاهی به اون دونفر کرد و گفت: بسههه....امشب غصه ممنوعه ...ما باید شاد باشیم ،بعد از مدتا دور هم جمع شدیم و جان یه کار خوب گرفته و تو برگشتی خونه !

یوبین با شیطنت اضافه کرد : و توی خیانتکار داری ما رو ول میکنی و زن میگیری!

جان هم با شنیدن این حرف خندید و ادامه داد: و بزودی وارد دسته ی مردای بیچاره ای میشی که همیشه پای سینک ظرفشویی یا پای اجاق گاز هستن!

هایکوان اشاره ای به میز غذای وسط اتاق کرد و گفت: نه اینکه تا بحال نبودم !

با شنیدن این حرف هر دو نفر روی زمین پهن شدند و شروع به خندیدن کردند ،و هایکوآن با خوشحالی نگاهشون کرد و گفت:لااقل حالا از دست شما دوتا مفت خور راحت شدم !

بعد بهشون تشر زد : زود باشید از جاتون تکون بخورید و این میز رو جمع کنید!

جان با شنیدن این حرف خودشو روی تخت انداخت و صدای خر و پف در آورد و گفت : منکه خوابِ خوابم!

یوبین نگاهش کرد و گفت: ای تنبل!
و بعد از جاش بلند شد تا به هایکوان کمک کنه!

و اون شب هم با خنده و شوخی و یاد خاطرات گذشته سپری شد !

______فلش بک:

دسته ی چمدونشو توی دستش فشار داد و به طرف اتاق ته راهرو براه افتاد.

در زد و وقتی هیچ جوابی نگرفت ،با تردید در و باز کرد و وارد اتاق شد ،یه اتاق سه تخته ی کوچیک که دو تا از تختها روی هم و روبروی پنجره ی اتاق بودند ، جان بدون تردید به طرف تخت دو طبقه رفت و چمدونشو کنارش رها کرد.

first love Onde histórias criam vida. Descubra agora