پارت ۴۷

946 244 107
                                    

مرد جدید:

جان با اولین پرواز صبح به پکن برگشت ، قبل از حرکت با یوبین تماس گرفت و بهش خبر داد که تو راهه و بزودی برمیگرده، ازش خواست تا بره فرودگاه ، و اونو به یه هتل برسونه !

 
یوبین که از شنیدن خبر برگشت یهویی جان غافلگیر شده بود ،سر ساعت خودشو به فرودگاه رسوند  و منتظر اومدن جان شد.


وقتی که جان از دور پیداش شد و همونطور که یوبین حدس زده بود تک و تنها بود ، بلافاصله فهمید که اتفاقات بدی افتاده  و این شک وقتی کاملا به یقین تبدیل شد که جان به محض رسیدن خودشو توی آغوش یوبین انداخت و گریه کرد !


 
یوبین با آرامش تن جان رو در آغوش گرفت و بهش اجازه داد تا کمی خودشو سبک کنه ، بعد نگاهی به صورت زخمی جان کرد ، صداشو پایین آورد و با اخم ازش پرسید: میشه بگی چه بلایی سرت اومده؟!
این چه قیافه ایه ؟!
این چه حالیه؟!

 
جان نفس عمیقی گرفت ، سرشو تکون داد و با ناراحتی جواب داد: میشه منو برسونی هتل ، اینجا نمیتونم حرف بزنم!

 
یوبین با ناراحتی ساک و  چمدونشو از دستش گرفت و گفت: دنبالم بیا ....
من باید بفهمم چی شده ؟!

 
 
جان سرشو پایین انداخت و به دنبال یوبین از سالن فرودگاه خارج شد .
 
وقتی که سواراتومبیل  شدند و براه افتادند ، جان چشماشو بست و سرشو به شیشه  ی اتومبیل تکیه داد، و اجازه داد تا دوست نگران و عصبانیش ،
باقی مونده ی زخما و آسیبای جسمیشو که هنوز هم روی سر و گردنش به خوبی نمایان بود ، دید بزنه !


یوبین با ناراحتی رانندگی میکرد و هر چند ثانیه نگاهی به جان می انداخت و با حرص نفسشو بیرون میداد!

 
و جان با تمام وجودش به این نگرانی و اضطراب آشنا گوش میداد و ازش آرامش میگرفت .

حالا خوب میفهمید که در تمام این مدت چقدر تنها بوده و چقدر به وجود کسی مثل یوبین نیاز داشته ، کسی که نگرانش بشه ، براش غصه بخوره ، به خاطرش عصبانی بشه و ازش دفاع کنه ....
بدون اینکه در مقابل  ازش چیزی بخواد!
 

و این همون حمایتی بود که جان در تمام این مدت ازش محروم شده بود  و  آرامشی که از این حمایت برادرانه به تک تک سلولهای بدنش سرازیر میشد ،باعث شد که جان کم کم به خواب بره  و در کمال تعجب یکی از بهترین و راحتترین خوابای کوتاه عمرشو تجربه کنه !

 
یوبین که متوجه شد جان به خواب رفته ، سرعتشو کمتر کرد و با حداقل سرعت به طرف خونه رفت ، انگار جان در طی این مدت خیلی تنها بوده  و تو اون کشور غریبه بلاهای زیادی رو تجربه کرده !

اما همچنان با نگرانی فراوان  نگاش میکرد و زیر لب با خودش غر میزد: اگه ...
اگه حدسم درست باشه ...
بلایی سر اون ییبوی احمق میارم که از زندگی پشیمون بشه !

first love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora