پارت ۵۱

984 237 62
                                    

_____بازگشت آرامش____

یک هفته گذشت:

خانم تانگ درست گفته بود، ییبو واقعا یه مرد جوان باهوش و قدرتمند بود، در طی این مدت بارها به شرایط هایکوآن فکر کرد و هربار با تصور اون دوران به نتایج مختلفی میرسید و هر بار چیزایی توی دفترش یادداشت میکرد ، روزهای اول کمی افسرده و ناراحت به نظر میرسید، خواب و خوراکش بهم ریخته بود و نگرانی خانم لین هم روز بروز بیشتر میشد ...

اما کم کم به ثبات بیشتری رسید، آرامش بیشتری گرفت و در کمال تعجب روز هشتم یا نهم دیگه هیچ دردی حس نمیکرد و دیگه یادآوری هایکوآن واسش اونقدرا سخت نبود.
و دیگه از دیدنش اجتناب نمیکرد!

اون روز بالاخره رسید ، روزی که شاید ییبوی سیزده ساله هم بشدت منتظرش بوده، روزی که بتونه دوباره به برادر بزرگتر شونزده ساله ی خودش فکر کنه و ازش دلخور و عصبانی نباشه !

اون روز ییبو از صبح زود آماده بود و وقتی که بالاخره جرات کرد و وقت مشاوره ی جدیدی گرفت ، خیلی خوب میدونست که با چه چیزی روبرو خواهد شد!

ساعت ۴ عصر توی مطب روانشناس بود، خانم تانگ با آرامش همیشگی ازش درخواست کرد تا بشینه و گزارششو شروع کنه!

ییبو نگاه کوتاهی به دفترچه ی یادداشتش انداخت و گفت: همونطوری که فکر میکردید ، خیلی زود فهمیدم که چی میخوام ....
اما فعلا نمیخوام باهاش روبرو بشم!

واقعا دیگه مشکل زیادی با هایکوآن ندارم، نمیدونم از بین تمام دلایلی که من بهشون رسیدم ، چه دلیلی اون شب وادارش کرد تا راز منو پیش بقیه لو بده، اما اینو خیلی خوب فهمیدم که بعدش هایکوآنم بشدت ترسیده ، وحشت کرده و پشیمون بوده!


نمیخوام فعلا بیشتر از این پیش برم ، نمیخوام به همین زودی ببینمش یا باهاش حرف بزنم ،فقط دیگه هایکوان یه چیز ممنوعه توی ذهنم نیست!

و چیزی که عجیبه ، آرامشیه که بعد از قبول این واقعیت بدست آوردم و این آرامشو مدیون شما هستم !

خانم تانگ لبخند زد و جواب داد: نه ، بهیچوجه!
این آرامشو مدیون خودت هستی ،
تو میتونستی هایکوآنو نبخشی و همچنان ازش متنفر باشی ...
اما در این صورت قلبت هیچوقت به این آرامش نمیرسید ....
من خوشحالم که تو همچین روح بزرگی داری ....
تو واقعا با بقیه فرق داری!

ییبو با شنیدن تعریف دوباره ی خانم تانگ لبخند بزرگی زد و گفت: واو...
این عجیبه که یه مشاور اینطور از بیمارش تعریف کنه....
حس میکنم کمی اغراق میکنید!

خانم تانگ لبخند زد ،سرشو تکون داد و گفت: اینطور نیست ، هیچوقت نمیتونم به بیمارم دروغ بگم ، بخصوص به فرد باهوشی مثل تو!

اما کاری که در مرحله ی بعدی باید انجامش بدی ،
فوق العاده سخت و نفسگیره.
ییبو...
ازت میخوام تا برای چند لحظه چشماتو ببندی و به حرفای من گوش کنی!


first love Donde viven las historias. Descúbrelo ahora