پارت ۴۱

859 225 113
                                    

شک و تردید:

 
بعد از یه عشقبازی تند و تیز و کاملا خیس ، بالاخره هر دو  دوش گرفتند و از حموم خارج شدند ،جان نگاهی به آشپزخونه انداخت و با ندیدن صبحانه ، نفس راحتی گرفت و گفت: خوبهههه....
انگار امروز خانم لین دیر کرده ...

اما هنوز این جمله از دهنش خارج نشده بود ،که صدای خنده ی ییبو باعث شد با تعجب به طرفش بچرخه و نگاهش کنه!

 
ییبو که گوشی به دست از اتاق خواب خارج میشد ، موهاشو با کلاه  حوله اش خشک کرد و در برابر نگاه سوالی جان با شیطنت شونه هاشو بالا انداخت و گوشیشو نشونش داد، پیامی از طرف شیهو بود:
یا اون رمز لعنتی رو عوض کن...
یا دیگه نمیزارم گوشای پاک و بیگناهم به همچین اصوات منحرفانه ای آلوده بشن!

ها ...ها ...ها....
درست حدس زدی ، اومدم واسه صبحانه صداتون کنم  و صداتونو شنیدم !
 
و چند تا شکلک خبیث و خنده ی شیطانیییی!
😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈

 
جان باورش نمیشد ، با ناراحتی به ییبو نگاه کرد و گفت: دروغ میگه ...مگه نه؟!

 
ییبو سرشو تکون داد و درحالیکه به قیافه ی شوکه ی جان میخندید، عقب عقب رفت و ادامه داد: نمیدونممم!
ولی از اون آدم خبیث هیچی بعید نیست!

 
جان با حرص به دنبال ییبو روانه ی اتاق خواب شد تا لباس بپوشه  و همزمان غر زد: گفتم بسههه...
گفتم ولم کن ...
همش تقصیر تو بود!

 
ییبو بازهم بی خیال شونه هاشو بالا انداخت!

و جان با دیدن واکنش ییبو حرص زد: یاااا....وانگ ییبوووو...
چطور میتونی در همچین موقعیتی بیخیال باشی؟!

ییبو دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت: متاسفم عزیزم ....
ولی زیاد حرفشو جدی نگیر ...
احتمالا خواسته سربسرمون بزاره!
ولی الان میرم رمز در ورودی رو عوض میکنم ،بهت قول میدم !

و با شیطنت خندید و از اتاق بیرون زد!

جان با حرص تیشرتشو توی تنش کشید و گفت: لعنتییی...
امیدوارم که فقط بلوف زده باشه!

 
درواقع اینطور نبود که جان از این مساله خجالت کشیده باشه ...
بیشتر عصبانی بنظر میرسید ، دلش نمیخواست بقیه از مسائل خصوصی زندگیشون  
خبردار بشن...

اما ییبو حس سلطه جویی خاصی توی وجودش بود،که گاهی دلش میخواست به همه ثابت کنه که جان فقط واسه منه و این چیزی بود که بعد از چند ماه هنوزم در موردش بشدت اختلاف نظر داشتند!


 
جان لباس پوشید و سعی کرد فکرشو از این مساله منحرف کنه ...
دیگه نباید سر هر مساله ی بزرگ و کوچیکی با ییبو بحث میکرد ، دیگه کشش اینهمه بحث و جدل رو نداشت !

خانم لین بیست دقیقه ی بعد رسید ،صبحانه ی آماده رو از طبقه ی پایین آورده بود  و بدون اینکه حرفی بزنه ،میز صبحانه رو چید و بسرعت پایین رفت!

first love Où les histoires vivent. Découvrez maintenant