شک و تردید:
بعد از یه عشقبازی تند و تیز و کاملا خیس ، بالاخره هر دو دوش گرفتند و از حموم خارج شدند ،جان نگاهی به آشپزخونه انداخت و با ندیدن صبحانه ، نفس راحتی گرفت و گفت: خوبهههه....
انگار امروز خانم لین دیر کرده ...اما هنوز این جمله از دهنش خارج نشده بود ،که صدای خنده ی ییبو باعث شد با تعجب به طرفش بچرخه و نگاهش کنه!
ییبو که گوشی به دست از اتاق خواب خارج میشد ، موهاشو با کلاه حوله اش خشک کرد و در برابر نگاه سوالی جان با شیطنت شونه هاشو بالا انداخت و گوشیشو نشونش داد، پیامی از طرف شیهو بود:
یا اون رمز لعنتی رو عوض کن...
یا دیگه نمیزارم گوشای پاک و بیگناهم به همچین اصوات منحرفانه ای آلوده بشن!ها ...ها ...ها....
درست حدس زدی ، اومدم واسه صبحانه صداتون کنم و صداتونو شنیدم !
و چند تا شکلک خبیث و خنده ی شیطانیییی!
😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈😈
جان باورش نمیشد ، با ناراحتی به ییبو نگاه کرد و گفت: دروغ میگه ...مگه نه؟!
ییبو سرشو تکون داد و درحالیکه به قیافه ی شوکه ی جان میخندید، عقب عقب رفت و ادامه داد: نمیدونممم!
ولی از اون آدم خبیث هیچی بعید نیست!
جان با حرص به دنبال ییبو روانه ی اتاق خواب شد تا لباس بپوشه و همزمان غر زد: گفتم بسههه...
گفتم ولم کن ...
همش تقصیر تو بود!
ییبو بازهم بی خیال شونه هاشو بالا انداخت!و جان با دیدن واکنش ییبو حرص زد: یاااا....وانگ ییبوووو...
چطور میتونی در همچین موقعیتی بیخیال باشی؟!ییبو دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت: متاسفم عزیزم ....
ولی زیاد حرفشو جدی نگیر ...
احتمالا خواسته سربسرمون بزاره!
ولی الان میرم رمز در ورودی رو عوض میکنم ،بهت قول میدم !و با شیطنت خندید و از اتاق بیرون زد!
جان با حرص تیشرتشو توی تنش کشید و گفت: لعنتییی...
امیدوارم که فقط بلوف زده باشه!
درواقع اینطور نبود که جان از این مساله خجالت کشیده باشه ...
بیشتر عصبانی بنظر میرسید ، دلش نمیخواست بقیه از مسائل خصوصی زندگیشون
خبردار بشن...اما ییبو حس سلطه جویی خاصی توی وجودش بود،که گاهی دلش میخواست به همه ثابت کنه که جان فقط واسه منه و این چیزی بود که بعد از چند ماه هنوزم در موردش بشدت اختلاف نظر داشتند!
جان لباس پوشید و سعی کرد فکرشو از این مساله منحرف کنه ...
دیگه نباید سر هر مساله ی بزرگ و کوچیکی با ییبو بحث میکرد ، دیگه کشش اینهمه بحث و جدل رو نداشت !خانم لین بیست دقیقه ی بعد رسید ،صبحانه ی آماده رو از طبقه ی پایین آورده بود و بدون اینکه حرفی بزنه ،میز صبحانه رو چید و بسرعت پایین رفت!
VOUS LISEZ
first love
FanfictionFirst love تمام شده📗📕 درسته ... من دوستش دارم ... این پسر تنهای مغرور کم حرفو دوست دارم ! بعد چشماشو توی صورت ییبو چرخوند و توی ذهنش ادامه داد: چشمای خوشگلشو که با علاقه نگام میکنه دوست دارم ... دماغ خوشگلشو دوست دارم ، وقتی دلخور میشه ، چینش می...